چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

میبینمت که تماشا نشسته اى مرا - رمانى از صلاح الدین احمد لواسانى

میبینمت که تماشا نشسته اى مرا - رمانى از صلاح الدین احمد لواسانى
میبینمت  که تماشا نشسته اى مرا - رمانى از صلاح الدین احمد لواسانى فصل اول - اسیر شدیم و رفت
ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی , کار تزیین خونه و تدارک تولد به پایان رسید . درست چند ساعت قبل از جشن من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که تولدش بود گفتم : من میرم خونه . یه دوش می گیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .
ا میر با ا صرار می گفت : تو خسته ای ......... خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش کردم که باید برم و برگردم .
راستش ، اصل داستان مسئله ، کادویی بود که باید براش می گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من توی اون لحظه بود ، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم
چون قبلا" تصمیم خودم را در مورد کادو گرفته بودم ، سر راه یه سرویس بروت که شامل ادکلن ،عطر و لوسیون بعد از اصلاح بود و خودم یه ست اش رو قبلا" خریده بودم . گرفتم و به سمت خونه دایی راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و خیابونها حسابی یخ زده بود ، جوری که . من که بین بچه ها تو رانندگی ، به بی کله معروف بودم ، جرات نکردم خیلی شلتاق بزنم .
راستش با اینکه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود که خودم ماشین داشتم و رانندگی میکردم یعنی از پونزده سالگی ، البته بدون گواهینامه .
وقتی رسیدم . مهمونها اومده بودند . من بعنوان مسئول موزیک دیر کرده بودم .
نمیدونم چه مرگم شده بود . در حالیکه بیداد میکرد ، من احساس گرمای شدیدی میکردم . از در که وارد شدم ، همه یه جیغ بلند و ممتد کشیدن و به این وسیله ورود من رو خوش آمد گفتن . راستش از اونجایی که من خیلی شیطون و در عین حال فعال بودم همه یه جورایی منو تحویل میگرفتن .
من مرکز موزیک های دست اول بودم و هرچی موزیک تاپ میخواست تو بازار بیاد . حداقل یه هفته قبلش تو بساط من میتونستی پیداش کنی . البته به همه این خواص خوش سرو زبونی من رو هم اضافه کن . به هر صورت با تشویق بچه ها پشت دستگاه استریو رفتم در همین حال به امیر که من رو تا پشت دستگاه همراهی میکرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در میاد. یه نوشیدنی خنک میخوام .
سعید چشم بلند بالایی گفت و بعد از چند لحظه یه لیوان شربت آبلیمو که قطعات یخ توش ملق میزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر کشیدم . بی خبر از اینکه توی لیوان ودکا هم ریختن .
همه میدونستن من تو زندگیم اهل دو چیز نیستم یکی سیگار و دومی مشروب . اما برای اینکه سر بسر من بزارن با این پلتیک و با استفاده از تشنگی شدید من ، اون شب مقداری ودکا به خورد ما دادن .
بهر صورت با گرم شدن کله من مجلس هم حسابی گرم شده بود .
چند تا کاست تاپ از مجموعه non stop ها که تازه به دستم رسیده بود بچه ها را حسابی کوک کرد.
داشتم فکر میکردم برای اینکه بچه ها یه کم خستگیشون در بره یه موزیک آروم بزارم که منوچهر دوست امیر به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جدید آوردم که البته تو باید شنیده باشی ، یکیش مال ستار و دومی رو ابی خونده ، اگه میشه این دوتارو بزار.
راستش جا خوردم آهنگ جدید از ستار و ابی ؟!!!!!!! پس چرا بدست من نرسیده بود ؟!!!!!!!! بدون اینکه خود مو از تنگ و تا بندازم ، گفتم : آره ، آره ....... دارم بزار........ ببینم .
که گفت : فرقی نمیکنه اینم مال خودته ِ ....... من نگاهی کردم و با تشکر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم . تا اومدم به خودم بجنبم دیدم هرکس یه پارتنر انتخاب و با اورتور آهنگ شروع کرده به رقصیدن . هر چی چشم انداختم ف دیدم کسی نیست که من با هاش برقصم . نا امید داشتم پشت دستگاه بر می گشتم که دیدم دختر داییم نازیین یه کوشه نشسته ، سرش رو پایین انداخته و داره گلهای قالی رو نگاه میکنه . به طرفش رفتم و گفتم افتخار می ......
سرش رو بلند کرد ولبخند تلخی زد ، درست همین موقع چشمامون تو هم گره خورد .... ستار می خوند
آه ای رفیق
آه ای رفیق
نان گرم سفره ام را
باتو قسمت کردم ای دوست
هرچه بود از من گرفتی
غیر آه سردم ای دوست
آه ای رفیق
آه ای رفیق
من و نازی همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و می رقصیدم ، اصلا متوجه دور ورمون نبودیم. البته بعدا فهمیدیم کسی هم متوجه ما نبوده . من گیج و مبهوت از حالتی که بهم دست داده بود به نازی گفتم : من یه جوری شدم . اونم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود ، مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم اما ........ دستم رو آرام روی لباش گذاشتم و دوباره بغلش کردم . در همین زمان آهنگ دوم نوار که ابی خونده بود شروع شد .
نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه...
منو با تنهاییام تنها نذار دلم گرفته


بله اسیر شدیم و رفت ..........
اسیر دو تا چشم سیاه که دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو می زد .
ما اصلا" متوجه نبودیم دور و ورمون چی میگذره . بچه ها خودشون موزیک میگذاشتن و می رقصیدند . جیغ و داد می کرد ند اما ............... دیگه نه من و نه نازنین اصلا" اونجا نبودیم ، کجا بودیم ؟ اینو فقط کسایی می فهمند که عاشق شدن . تو ابرا ، تو آسمونا ، تو کهکشون ، نمیدونم ، توصیفش خیلی مشکله .........
بچه ها به خیال اینکه ودکا هه دخلم رو آورده باهام کاری نداشتن . اینقدر شلوغ بود حتی متوجه نشدن که منو نازنین چنان دستامون تو هم گره خورده که عظیم ترین نیروها هم نمی تونن اونهارو از هم جدا کنن .
دستاش تو دستم بود ، داغ ، داغ.......... اما این داغی فقط بخش کوچیکی از حرارت سوزان عشقی بود که تو رگ وریشه های وجودمون خونه کرده بود .
واقعا" عجب چیزی این عشق ........
یه نگاه و این همه حرارت . این همه شور ، این همه عشق ....
داشتم میسوختم ....... که نازنین به دادم رسید و گفت : می خوای بریم توی حیاط .
حس کردم هم برای فرار از این شلوغی که تا ساعتی پیش کشته و مرده اش بودم ، و هم به خاطر حراراتی که از درونم بیرون می زد . این بهترین راهه . بلند شدم و با هم بیرون رفتیم . برف کل سطح باغچه ها و سنگ چین کف حیاط رو پوشونده بود . با اینکه بنظر میرسید هوا خیلی سرده ، اما نه من و نه نازی احساس سرما نمی کردیم . روی تاپ فلزی ِ کنار حیاط ، زیر آلاچیق قشنگی که دایی خودش درست کرده بود ، نشستیم و همدیگر رو بغل کردیم . در حالیکه سر نارنین روی شونه ام بود ، قطره ات اشگش ، رو گونهء من نشست . سرش رو میون دوتا دستام گرفتم و در حالیکه با انگشتام اشگهاش و پاک میکردم گفتم : گریه می کنی ؟
بغضش ترکید و گفت : میدونی چند وقته تو رو دوست دارم ؟ میدونی چه مدته ِ میخوام اینجوری منو بغل کنی ؟ میدونی چقدر سعی کردم که تو متوجه بشی ، که یکی توی این دنیا هست که عاشق تو ِِ ؟ و میخواد در کنار تو زندگی کنه و بمیره ؟........ چند بار با خودم گفتم , غرور کنار میزارم وبهت میگم که دوستت دارم اما هر بار .....................
برای دومین بار در طول اون شب انگشتم رو ، روی لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسکوت کرد ، دوباره اشکاش پاک کردم وچشماش رو بوسیدم و ساعتها بیرون ، توی حیاط خانه ، بدون اینکه احساس سرما بکنیم . با هم گفتیم و...... گفتیم و...... گفتیم . تا بالاخره ازسرو صدای مهمونا متوجه شدیم مهمونی تموم شده . به همین دلیل برگشتیم داخل ، هیچ کس متوجه غیبت طولانی ما دوتا نشد .
هیچ کس اونشب نفهمید که چه بر دل من و نازنین گذشت .
هیچ کس حرارت عشقی که سالها ما رو در خودش سوزند و می سوزونه حس نکرد .
اونشب فقط من ، نازنین و خدا می دونستیم چه برما گذشت .
و فقط خدا می دونست در آینده چه بر ما خواهد گذشت .


اىن داستان ادامه دارد . لطفا تا فردا منتظر باشىد.
دنباله داستان در وبلاگ شعر نو بخش وبلا گ شعر نو