چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

سروده ای با نام من دیوانه ام! از عباس استیری وشعر دیوانه :ف.شیدا

سروده ای با نام من دیوانه ام! از شاعر عباس استیری

شاعر :عباس استیری سه شنبه -78 فروردین -621
کشور: ایران شهر: کرج

وبلاگ ایشان :
www.3sepidar.ciooc.com

لیست دفتر شعر ها عباس استیری
نوشته های ادبی عباس استیری
در دفتر شعرنو 


   
من دیوونه اَم(نقاشی به سبک......) 


توی مغزم رو بِکش نقاش!من دیوونه اَم
ثبت کن اما مراقب باش! من دیوونه اَم

خیلی وقته گریه رو با خنده قاطی می کنم
مغز من زنجیریه حرفاش! من دیوونه اَم

خیلیا دنبالَمَن!مردم/ پلیس/ حتی خودم
تحت تعقیبم آره داداش! من دیوونه اَم

دور مغزم یک حصار سخت فولادی بکش
تا نیاد تو هر کی با کفشاش! من دیوونه اَم

توی مغزم شربت خوابُ فراموشی بریز
تا بخوابه پا نشه از جاش! من دیوونه اَم

گیجُ گُنگم/هاجُ واجم/عاطل و پُر دردسر
مغز من طوفانی اوضاش! من دیوونه اَم

دائما چن تا پرنده دور مغزم می پَرن
کاش مغزم یک مترسک داش!من دیوونه اَم

توی مغزم یک پرنده!نه...دو تا ماهی بکش
در به در/ در مونده/آش و لاش! من دیوونه اَم

دستِ کَم ده بار یا صد بار یا...عاشق شدم
نرگس و نیلوفر و خشخاش! من دیوونه اَم

لطف کن توی سرم سازُ قناری هم بکش
ریتم شادِ نیش ناناش نیش ناش! من دیوونه اَم

آرزوهامُ نوشتم رو تنِ چن تا درخت
نردبون داری برم بالاش؟ من دیوونه اَم

دستِ آخر میله و زندون و زندونی بکش
عاقلم کن!گرچه از فرداش من دیوونه اَم
   

  

شاعر :عباس استیری 

 

سروده ی دیوانه از : فرزانه شیدا 

 

از آن اول نفس دیوانه بودم  

وتا آخر نفس دیوانه هستم 

ندارم شرمی از دیوانگی ها   

چوو بین عالمی دیوانه رستم 

زمانی عاقل وفرزانه بودم 

ولی در عاقلی خود را شکستم 

کنون دیگر شدم رنگ جماعت 

به مجنونی به هر محفل نشستم 

فرزانه شیدا 

 

یکروز از زندگی


 دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است،  

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،  

داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،  

خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، 

 خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست 

 و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و  

جنجال از دست دادی،  

تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته 

 است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم  

یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید،  

اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای 

 انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم،  

نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ نمیدانم !بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید  

و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند 

 بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به  

دست نیاورد، شرکتی را تاسیس نکرد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی  

را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند،  

سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز  

آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و 

 عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی  

که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن 

 می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید عمر فردایمان وجود دارد!؟