میبینمت که تماشا نشسته ای مرا - رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی
 

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا - رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی - هندی - 9    .


فصل یاز دهم - رقیبی بنام سحر

ماشینم رو میخواستم عوض کنم.، یکی از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقای دکتر اقبال وزیر نفت . یه جگوار آبی خیلی قشنگ داره و میخواد بفروشش . باهاش هماهنگ کردم و رفتیم توی انبار یکی از شرکتهای خصوصی آقای دکتر ماشین رو دیدیم.

جگوار آبی متالیک ، سند دست اول ، تازه دو ماه بود وارد ایران شده . خیلی قشنگ بود . چشمم رو گرفت ....... به رفیقم گفتم : قیمتش مهم نیست . می خوامش.......کارش رو تموم کن ......... گفت برای فردا قرارش رو می زارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط می خوام حتما قبل از پنجشنبه زیر پام باشه.

گفت : مسئله ای نیست. حتی اگه بخوای می تونم الان ردیف کنم ماشینو ببری .

گفتم : می شه گفت آره ....... صبر کن ........رفت دفتر انبار که تلفن بزنه . بعد از ده دقیقه برگشت و گفت : ردیفه .....می تونیم ببریم. فردا ساعت ۱۱ صبح تو محضر ِ اول خیابون نیاوران قرار گذاشتم ، برای سند زدن .

ازش تشکر کردم و قرار شد اون ماشین منو که فورد تانوس بود ببره که ترتیب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.

سوار شدم و به طرف کارواش ِ سر ظفر رفتم . تا ضمن شستن اون یه چکاپ هم انجام بگیره. ساعت ده دقیقه به یک بود که ماشین مثل یک عروسک جلوی چشمم قرار گرفت . دلم می خواست فقط ساعتها وایسم و نیگاش کنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجریش حرکت کردم . دیر شده بود . وقتی رسیدم نازنین با چند تا از دوستاش ایستاده بود و نگران اینور و اونور رو نیگاه می کرد . جلوی پاش ترمز کردم .

چون نمیدونست ماشین رو عوض کردم . و از طرفی متوجه من نشده بود . روش رو برگردوند و زیر لب یه چیزی گفت . شیشه رو دادم پایین و گفتم : خانم خوشگله چند دقیقه دیر اومدم با هام قهر کردی ؟

صدای منو که شنید ، برگشت و گفت : عزیزم تویی ........... بعد با دوستاش که محو تماشای ماشین من شده بودند . خداحافظی

کرد و سوار شد . ذوق زده پرسید مال کیه ؟

گفتم : مال تو..............

گغت : نه ........ جدی ؟ ...............

گفتم : خریدمش ............. .چطوره ؟...............

گفت : خیلی قشنگه ......... نه .... معرکه است .........

گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خریدمش ............

گفت : ممنونم ............ به خاطر همه چی ...............

گفتم : خب چیکار کنیم ؟

گفت : میشه یه سر بریم خونه ما ؟ ..............

گفتم : چرا نشه......... بریم . دور زدم و به طرف خونه دایی اینا حرکت کردم .

وقتی رسیدیم بوی مطبوع قورمه سبزی از پنجره آشپزخونه ، که رو به کوچه باز می شد . به دماغم خورد .

نازنین گفت : قورمه سبزی افتادیم .......... کاری که نداری؟ ........ دیر که نمیشه ؟ .................

گفتم : نه برنامه خاصی نداریم .........

گفت : پس پیش بسوی قورمه سبزی مامانم اینا ........... و از ماشین پیاده شد ..............

منم ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم . زن دایی به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسید وگفت : دلمون تنگ شده بود .

گفتم : زن دایی ما یکشب پیش شما نبودیم .

گفت : وقتی پدر و مادر شدین می فهمیین . برای ما همین یکشب مثل هزار شب می مونه ............

بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برین دستاتونو بشورین بیاین که قورمه سبزی فرد اعلا داریم .

نازنین گفت : می دونیم ........ تا چند دقیقه دیگه آماده خوردن می شیم .........

بعد از نهار با زندایی در مورد میهمانی هفته بعد که قرار بود دوستان نازنین رو دعوت کنیم حرف زدم و قرار شد زندایی این

مطلب رو با دایی در میون بذار . و گفت البته فکر می کنم . مشکلی نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال کنم ..... بعد هم در

مورد برنامه پنجشنبه یکم صحبت کردیم و قرار شد زندایی زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنین رو برای پنجشنبه از مدیرشون بگیره که نره مدرسه .

ساعت چهارو نیم بود که دایی هم اومد و اول کلی قربون صدقه نازنین رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با هم در مورد مراسم پنجشنبه حرف زدیم .............. بعد از من پرسید : ماشینت دم در نبود.

گفتم : عوضش کردم ............. یه جگوار خریدم اونطرف کوچه توی سایه پارکش کردم .........

گفت : مبارک باشه ........... . چرا نیاوردیش توی پارکینگ؟ ..................

گفتم : با اجازتون باید بریم دنبال یه سری از کار ها برای پس فردا .........

گفت : پس می خواین برین ؟ .............

گفتم : اگر شما اجازه بدین ..................

گفت : هرکاری صلاح ، انجام بدین ..... برای ما همین کافیه که بدونیم سرحال و خوشحال هستین .......... همین ..........

تا ساعت شش خونه دایی بودیم و اجازه برنامه هفته بعد رو هم گرفتیم و بعدش زدیم بیرون ....................

صبح زود از خونه خودمون زدیم بیرون ....... اول نازنین رو دم در مدرسه پیاده کردم و به طرف جام جم رفتم . اداره کاری نداشتم . فقط می خواستم سری به بانک بزنم و برای ماشین پول از حسابم بردارم .

با رییس بانک رفیق بودم . سالها بود که توی اون بانک حساب داشتم . سلام علیک کردم . گفتم : سی هزارتومن می خوام برداشت کنم.

با لهجه شیرین اصفهانیش گفت : بسلامتی می خواین خونه بخرین .

منم به شوخی با لهجه اصفهانی بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشین بسونم .

قاه قاه زد زیر خنده و گفت : خبس، مبارکس ایشالا .

و ادامه داد : راستی یه چیزایی شنیدم ......... دروغس یا راستس.

گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .

گفت : خبس .........، اینم مبارکدون باشه .

تشکر کردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظی با بچه ها و رییس بانک ، از اونجا زدم بیرون . ماشین رو زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرده بودم . واسه همین اولین برگه جریمه ماشین رو که زیر برف پاک گذاشته بودن دشت کردم . بیست تومن . برگه رو روی داشبرد گذاشتم و ماشین روشن کردم و راه افتادم .

برای رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقیقه بود. دستی به شکمم کشیدم و گفتم : مثه اینکه امروزم کله پاچه رو افتادیم . به طرف سر خیابون فرشته برگشتم و رفتم یه راست سراغ کله پزی و یه سور حسابی زدم . عاشق کله پاچه بودم . البته کله پاچه خوردنم هم تشریفات خاص خودش رو داشت. شکرالله هم که از اهالی کرمانشاه بود و پای دیگ ومی ایسّاد می دونست چیکار باید بکنه . نون رو که تریت میکردم . سه بار آب میگرفت رووش و خالی میکرد تا به اصطلاح نون سنگک ریز شده با آب کله پاچه نرم بشه و زهرش رو که منظور خشکیش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداری خوواک و گوشت شله رو با کمی آب با هم میسایید و مثل حلیم نرمش میکرد و روی نون ها میریخت بعد یه ته ملاقه آب و یه ملاقه هم آب روغن روش . با آبلیمو وفلفل فراوون .

اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد. بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حرکت کردم . زود بود اما کار دیگه ای نمی شد کرد . باید طبق قرار راس ساعت یازده محضر می بودم. نمی تونستم دنبال کارهای دیگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمی رسیدم . خدا خدا می کردم اونا زودتر بیان که دیدم سرو کله رفیقم پیدا شد.

صداش زدم : محسن ..... منو دید و به طرفم اومد جوانی رو که همراش بود معرفی کرد و گفت : آقا سیامک................ احمد آقا . دست دادیم ..................

محسن ادامه داد : خوب شد زود رسیدی . آقا سیامک ماشینت رو می خواد و الان هم اومده برای تموم کردن کار . گفتم ریش و قیچی دست خودته هر کار لازمه انجام بده .

رفتیم تو محضر و تا صاحب جگوار بیاد ماشینم و به نام آقا سیامک زدیم .

داود خودش صبح زود رفته بود و خلافی ماشین رو گرفته بود .

در همین موقع یه دخترخانم خیلی خوش تیپ و خوشگل وارد محضر شد . یه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .

محسن گفت : سحر خانم اومد.... بعد جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد. درهمین زمان محضر دار منو صدا کرد که اسناد مربوطه رو امضا کنم .

آخرین امضا رو که پای اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفی کرد : احمد آقا....... سحر خانم.......

سلام کردم و دست دادیم . داشتم فکر می کردم اون کی می تونه باشه . که محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند .

من تا اون لحظه فکر می کردم . برادر زاده آقای دکتر اقبال و صاحب اون ماشین یه مرده . اصلا نمی تونستم تصور کنم یه همچین ماشینی متعلق به یک دختر باشه ........ بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و برای اینکه تیر خلاص رو زده باشه گفت : شتابی رو که دوست داشتم ، نداشت.

بد جوری حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردی . چون من دیگه مردی متاهل هستم . و گرنه هم چین دماغتو خاک مال می کردم که همدمت میشد آهنگ های داریوش و اشگ وآه عاشقی .

انگار متوجه شده بود که باخودم چی فکر می کنم ، برای اینکه حالم درست حسابی بره تو شیشه گفت : اما بدرد شما میخوره . چون بهتون نمیاد اهل سرعت و این حرفا باشین .

از لحنش فهمیدم که چشمش رو گرفتم و این حرفا رو می زنه تا اول برتری خودش رو تثبیت و بعد ضربه ام کنه.

منم که فرصت رو مناسب دیدم . ضربه مهلک و کاری رو وارد کردم و گفتم : شما درست فهمیدین . آخه یه مرد متاهل دیگه

متعلق به خودش نیست و باید فکر کسی که چشم براه و منتظرشه باشه ......

این رو که گفتم تو چهر ه اش خوندم که حسابی جا خورده ........ سکوتش هم موید این مطلب بود .

محسن تا این لحظه مثل آدمای گیج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه می کرد. به خودش اومد و برای اینکه مسئله رو خاتمه بده .

گفت : سحرخانم ببخشید . اگه ممکنه شناسنامه تون و سند ماشین رو بدین .

سحر دست کرد تو کیفش و شناسنامه و سند ماشین رو در آورد و داد دست محسن .

محسن هم بطرف میز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظیم کنه ......

سحر رو به من کرد و گفت : ولی اصلا بهتون نمی آد .

با اینکه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خرید جگوار .

نگاه معنی داری به من کرد و گفت : اینکه متاهل باشین.

گفتم : نیستم .

یه برقی تو چشماش زد.

ادامه دادم . اما پس فردا میشم . پنجشنبه عقد کنونم .

انگار کردیش تو یه حوض آبجوش قرمز شد. فهمید . حریف کوچیکی نیستم .

گفت : من که تا با چشمای خودم نبینم باورم نمی شه .

گفتم : اینکه مشکلی نیست . افتخار بدین پنجشنبه شب در خدمتتون باشیم . یه جشن کوچیک دوستانه داریم .

گفت : این دعوت تون رو جدی بگیرم یا بزنم به حساب تعارفات معمول .

جواب دادم من اهل تعارف نیستم ........اگر افتخار بدین خوشحال می شیم . هم من هم نازنین .

گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنین خانم هستن.

باید خیلی زبل باشه که شما رو بدام انداخته .

پاسخ دادم : والله چه عرض کنم .

در همین زمان محسن اونو صدا کرد که بره اسناد رو امضا کنه بعد هم نوبت من شد .

پول هارو به محسن دادم که به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا کنم . وقتی برگشتم دیدم محسن داره با اون کلنجار میره فکر کردم سر مبلغ کمیسیونش .

جلوتر که رفتم محسن گفت : این آقا احمد اینم شما . گفتم : چی شده ؟

سحر رو بمن کرد وگفت : هیچی . می خوام ماشین رو بعنوان هدیه عروسی تون از من قبول کنین.

گفتم : از شما ممنونم . اما ما نیم ساعت بیشتر نیست که با هم آشنا شدیم . نه من میتونم قبول کنم . نه دلیلی برای قبول کردن وجود داره .....

گفت : برای من مهم نیست پولش . گفتم می دونم . اما منم به اندازه خودم دارم .

متوجه شد حرف بدی زده . بلافاصله گفت : نه ببخشین منظورم اصلا این نبود ........

گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نمی تونم این هدیه رو قبول کنم . منو ببخشین .

دیگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشین . حق با شماست .

کار تموم شد و با هم از محضر اومدیم بیرون .

موقع خداحافظی دستش رو دراز کرد و دست داد و گفت : آدرس ندادین .

نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .

پرسید : از کی برنامه شروع میشه .

گفتم : ده شب.

گفت : پس می بینمتون .

گفتم : خواهش میکنم ..... حتما ؛

خداحافظی کرد و رفت .

محسن که هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده .........

گفتم : چیزی گفتی ؟

خودش رو جمع و جور کرد و گفت : نه ..... نه ........

بقیه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش برای خرید وفروش دوتا ماشین کمیسیون دادم و گفتم بسته یا بازم بدم...

گفت زیاد هم هست ...... از شما خیلی به ما رسیده .........

احمد آقا پولت برکت داره . یه صدی هم بهم میدادی میگفتم خدا بده برکت ......... چون کار ده هزار تومن رو میکنه ........

بعد از تشکر خدا حافظی کرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنین حرکت کردم .

بعداز سوار کردن اون به طرف بانک حرکت کردم که تا قبل از تعطیل شدن مازاد پول ماشین رو به حسابم برگردونم .

این کار رو کردم .

برای نهار به رستوران قصر موج تو میرداماد رفتیم بعد از نهار بود که دم در رستوران یه زن کولی راهمون رو بست و با اصرار خواست که برامون فال بگیره و آینده مون رو پیش بینی کنه ............

من اصلا از این چیزها خوشم نمی اومد ، اما با اصرار نازنین قبول کردم . زن کولی دست نازنین رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد ..........خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون که من باشم ........ خوش قلبی و خوش نهاد ........... رنج دیگران رنجته و........... درد دیگران غمت .......... جونم بگه برای خانوم خوشگله خودوم ........ دل پاکی داری و....... یه عشق افلاطونی مهمون اونه ....... غم زیاد خوردی اما بدستش آوردی ............ مراقب باش که نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش ..... یه حسود داری ................. میخواد از دستت درش بیاره ......... خیلی زرنگه ................ جونم بگه برات....... زورش هم زیاده........اما تو دلت قویه...... پشتت به کوهه........ نترس باهاش بجنگ ...........

یک مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سکوت کرد. من اعتقادی به حرفهایی که میزد نداشتم . اما وقتی حرفش رو قطع کرد حس بدی بهم دست داد . تغییر رنگ چهره اش کاملا حقیقی بود ...... هراس و غم بزرگی تو صورتش هویدا بود

گفتم : چی شد چرا ادامه نمیدی ........

دست و پاش و جمع کرد و گفت : همین بود ......

هرچه نازنین اصرار کرد دیگه چیزی نگفت .............. خواستم پولی بهش بدم . اما هر کاری کردم ، قبول نکرد .

واسه همین به طرف ماشین رفتیم ..... تا سوار بشیم و بریم میدون محسنی ............ وقتی سوار ماشین شدیم نازنین متوجه شد کیف دستی اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همین من بر گشتم او نو بیارم که دیدم زن کولی هنوز اونجاست .

وقتی من و دید بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشین ...... مبادا از هم غافل بشین ....... من جدایی رو تو

طالع تون دیدم ....... دلم نیومد به اون فرشته این رو بگم .

آقا من کارم فال گیری ِ، تا حالا اینجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونایی که آینده شون رو بهشون میگم .............

دروغ چرا بگم ...........هری دلم ریخت پایین از این حرفش .......... این یک هشدار بود ........... نگران شده بودم ، شدیدا تو فکر فرو رفته بودم ......... اصلا حواسم به اطرافم نبود ...... زمانی به خودم اومدم که نازنین داشت بشدت تکونم میداد و

می گفت : خوابت برده ........ هی ...... مجنون من .......

نگاهی به اطرافم کردم ......... اثری از زن کولی نبود ......... رفته بود و من رو با دنیایی سوال و التهاب و گیجی ......... جا گذاشته بود ........... نازنین ، من و بر و بر نگاه میکرد و میخندید .......

گفت : عزیزم ......حواست کجاست ؟

خودم رو جمع جور کردم و گفتم : همین جا ............ ببخش یاد یه چیزی افتادم .......

گفت : کیفم رو آوردی ؟

گفتم : الان میارم .

فوری داخل رستوران رفتم و کیفش رو آوردم و به طرفه میدون محسنی حرکت کردیم .

میخواستم یه دست کت شلوار مشکی جیر برای خودم و یکدست لباس سفید و یه سرویس طلا برای نازنین بخرم ........

میدون خیلی شلوغ بود و جای پارک به سختی پیدا میشد . تو یکی از کوچه های فرعی پارک کردم و اول رفتیم توی جواهر فروشی جواهریان . نازنین نمی خواست چیزی بخره . اما با اصرار من بالاخره یک سرویس رو انتخاب کرد و خریدیم .

بعد رفتیم و یکدست لباس سفید قشنگ که ویژه مراسم نامزدی بود خریدیم .

آخر از همه هم کت شلوار من . در تمام طول این مدت من یک لحظه هم چهره ناراحت و حرفهای زن فالگیر از ذهنم دور نشد

بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسید . همه چیز آماده و مهیا بود برای آغاز یک زندگی خوب و شیرین ...... صبح ساعت ده نازنین و مامان رو بردم خونه دایی اینا . چون قرار بود با زن دایی برن آرایشگاه ........مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود . دایم به شیوه خودش قربون صدقه ما دوتا میرفت .

بالاخره رسیدیم ، اونا رو پیاده کردم و برای ساعت دو نیم بعد از ظهر جلوی آرایشگاه قرار گذاشتیم ......... من هم رفتم که به کارهای خودم برسم .

اول رفتم کارواش . دادم تو و بیرون ماشین رو حسابی شستن و برق انداحتن . بعد رفتم آرایشگاه . اونجا با داریوش قرار داشتم ، وقتی رسیدم دیدم نشسته و داره اصلاح میکنه . وقتی وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبریک گفت و من رو برد نشوند رو صندلی و کارش رو شروع کرد . یکساعت و نیم با موهای سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان دیگه هر کاری بلد بودم کردم .

نگاهی کردم دیدم واقعا سنگ تموم گذاشته .یک اصلاح کامل و بی نقص.

داریوش که کار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روی صندلی انتظار نشسته بود ، گفت: الحق که شاهکار کردی آقا هوشنگ . من مونده بودم اینو جونور رو چه جوری به مهمونا نشون بدم که نترسن .

درحالیکه از روی صندلی بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به کار افتاد .......

درحالیکه سعی میکرد گوشش رو آروم از لای انگشتای من بکش بیرون گفت : بابا شوخی کردم . فیل مرده و زنده اش صد تومنه . شما اجل بر این حرفا هستی ......

یه ذره گوشش رو پیچوندم و گفتم : چه غلط ها لغت های قلمبه ، سلمبه یاد گرفتی .

با زبون بازی گفت : ما شاگرد مکتب خونه شما هستیم . قربان .....

همه خندشون گرفته بود از حرفای اون .

هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن .

گوشش رو ول کردم و گفتم .... فقط محض خاطر هوشنگ خان .

داریوش گفت : ما کوچیک هوشنگ خان و اون قیچی تیز گوش برش هم هستیم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع

کرد به ماچ کردن اون و گفت ‌: اینم برای اثبات ارادتمون به ایشون .

در همین حال دست کردم تو جیبم و یه پک اسکناس صد تومانی از جیبم در آوردم که بدم هوشنگ ، که دستم رو گرفت و به

طرف جیبم برگردوند و گفت : مطلقا از اینکارها نکن که ناراحت میشم . این رو میهمون منی .........

گفتم : آخه نمیشه که ، اینجور موقع ها رسمه که شیرینی هم میدن ....... نه اینکه پول هم نگیرن .......

گفت : رسم و رسوم جای خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشی . شیرینی هم میخوای بدی دم شما گرم . یکی از بچه هارو میفرستیم شیرینی می خره و میاره .

اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشی . بعنوان هدیه عروسیت .

دیدم اصرار بی فایده است . همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم : امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند

میری هرکی هرچی میخوره براش می گیری .

بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و با داریوش زدیم بیرون و بطرف آرایشگاهی که نازنین اینا رفته بودن حرکت کردیم.یک ربع زود رسیده بودیم . خبر دادیم که رسیدیم و پشت در منتظریم . بعد از نیم ساعت مامان و نازنین و زندایی از در آرایشگاه اومدن بیرون در حالیکه نازنین مثل ماه شده بود .

چند لحظه محو تماشای نازنین شده بودم . که مامان گفت : وقت برای تماشای این فرشته خوشگل زیاد داری . حالا بریم که روده کوچیکه بزرگ رو خورد .

خیلی خجالت کشیدم ........ نازنین هم سرش رو انداخته بود پایین ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.

هیچی نگفتم : سوار شدم و راه افتادیم .

مامان تو راه یه کم سر بسر داریوش گذاشت و داریوش هم مطابق معمول کم نیاورده و بلبل زبونی می کرد.

بالاخره رسیدیم خونه ، تا زندایی در رو باز کرد . اردشیر و اشکان که با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخیره شدن به ما .

اردشیر گفت : داداشی چقدر خوشگل شدین ......هم شما هم زن داداش .

گرفتمش ، یه ماچش کردم و گفتم : داداشی چشمات قشنگ می بینه . در حالیکه محکم خودش رو به پاهای من چسبونده بود با هم به اتاق رفتیم . بابا و دایی جان نشسته بودن و حرف میزدن .

مامان و زندایی بعد از یه سلام و علیک کوتاه دویدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بکشن ، تا بخوریم و بریم به سمت محضر.....

ساعت چهار بود که لباس هامون رو پوشیدیم و به طرف محضر که تو خیابون شاه ، خیابون قوام السلطنه بود راه افتادیم .

خان دایی ساعت پنج اونجا منتظر ما بود . پنج دقیقه به پنج رسیدیم . خان دایی هم ، در حالیکه لباس پلو خوری خودش رو پوشیده بود دم در محضر قدم میزد . همه در حال پیاده شدن از ماشین سلام کردیم . داریوش هم با خان دایی سلام و علیکی کرد و گفت : انشالله عروسی خودتون خان دایی .

خان دایی نگاهی به سرتا پاش کرد و گفت : مادر نامرد باز تو بلبل زبونی کردی ؟

همه زدند زیر خنده .

خان دایی از مامان پرسید : شناسنامه ها رو آوردین یا نه ؟

مامان سلام کرد و گفت : بله خان داداش اینجاست ، در همین حال دست کرد تو کیفش و شناسنامه های من ، نازنین ، بابا و دایی رو از تو کیفش در آورد و دست خان دایی داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو کیفم که یادمون نره .

خان دایی سری به علامت رضایت تکون داد و گفت : خب سریع تر بریم تو که دیر میشه .........

مثل اینکه خان دایی بیشتر از همه عجله داشت که این کار هرچه زودتر انجام بشه.......

داخل محضر شدیم و خان دایی یک راست سراغ پیرمردی که گوشه دفتر بود رفت و چیزی بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پیر مرد هم که معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبی از روی شناسنامه ها کرد و بعد از ده دقیقه ما رو صدا کرد و مراسم شروع شد . بعد از گرفتن وکالت از نازنین و من شروع به خوندن صیغه عقد کرد . ودر آخر گفت : مبارک است انشالله ........ بعد من حلقه ای رو که تهیه کرده بودیم دست نازنین کردم و او هم همینطور .

خان دایی رو به من کرد و گفت : مهریه زنت رو بده .

به داریوش گفتم داریوش سکه هارو بده .........

داریوش دودستی زد تو سرش و گفت : ای داد بیداد ........ دیدی چی شد.....

سکه ها.......

گفتم سکه ها چی؟.......................

گفت : سکه ها رو........................

مامان گفت : سکه هارو چی؟.........

گفت : سکه هارو گذاشتم توی این جیبم .........

همه گفتیم : خب ................

گفت : خب به جمالتون ..... الان هم همین جاست ......

سکه هارو از جیبش در آورد و به همه نشون داد .

خان دایی با نوک عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل کی می خوای درست بشی...... خدا عالمه ...............

داریوش خنده ای کرد و گفت : زنم بدین درست می شم .......

خان دایی هم گفت : آخه مگه مردم توپ کله شون خورده ، به چلی مثل تو زن بدن ....... تازه تو هنوز دهنت بوی شیر می ده .

داریوش رفت سراغ خان دایی و یه ماچش کرد و گفت : دایی جون راه داره من از فردا دیگه شیر نمی خورم و از آدامس استفاده می کنم که دیگه دهنم بوی شیر نده.............

خان دایی گفت : گیرم که این و درست کردی ، تاب مخت رو می خوای چیکار کنی.........

داریوش دستی به سرش کشید و کمی فکر کرد و گفت : راست می گین . این یکی رو کاریش نمی شه کرد ......

همه زدیم زیر خنده ......... سکه هارو گرفتم و به نازنین دادم .......

خوشبختانه سر خان دایی با داریوش گرم بود و متوجه تقلبی که ما در خرید پنج پهلوی به جای یک پهلوی کرده بودیم نشد ....... بعد از تشکر از محضر دار دسته جمعی از محضر خارج شدیم .................. مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دایی اینا بمونن .

برای رسوندن اونها تا تجریش رفتیم . مامان ازمن خواست که کمی دیرتر به مراسم بریم . و توضیح داد معمولا عروس و داماد

کمی دیرتر به مراسم جشن می رن که همه میهمانان آمده باشند .

من هم پذیرفتم و برای اینکه کمی استراحت کرده باشیم و آماده میهمانی که تا نزدیکی های صبح طول می کشد . باشیم با نازنین به اتاقمان رفته و کمی کنار هم دراز کشیدیم . هردو بر اثر خستگی ، خیلی زود خابمون برد . ساعت نه بود که مامان اومد صدامون کرد.

بلا فاصله از جا بلند شدیم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شدیم وقتی پایین رفتیم دیدم مامان....... منقل اسفند بدست دم در منتظر تا برای ما اسفند دود کنه.......... به هرصورت ما رو از زیر قران رد کردند و مشتی اسفند بر آتش ریختند . بعد از آن بود که ما اجازه پیدا کردیم از خونه خارج بشیم .

بنا به سفارش مامان بدون عجله و خیلی آرام به طرف خونه حرکت کردیم . ساعت ده و بیست و هشت دقیقه بود که به خونه خودمون رسیدم تا ما ماشین رو پارک کنیم و پیاده بشیم سر وکله فرشته و آرام پیدا شد. بیرون امده بودن و دوتا دستمال تیره هم همراهشون بود ................

فرشته گفت : امشب نوبت ماست چشمای شما دوتا رو ببندیم .............

گفتم : فرشته ........ آخه ..........

حرفم رو قطع کردو گفت : آخه ... ماخه.... من سرم نمی شه همین که گفتم . باید چشماتونو ببندیم .

ناچار پذیرفتیم .................

چشمای هردوتامون رو بستن ، بی اختیار یاد شب نامزدیمون افتادم . باخودم گفتم : ما که از این چشم بندی بازیها که بدی ندیدیم

بزار ببینیم امشب چه خیری پشت این چشم بستن وجود داره ......

ما رو کور مال کور مال بردن تو خونه . وقتی وارد شدیم همه دست میزدن . مارو وسط خونه و در حالیکه دست هم رو گرفته بودیم رها کردن در همین حال یکدفعه همه ساکت شدندو ارکستر شروع به نواختن کرد .

اورتور آه ای رفیق بود ...........

اورتور که تموم شد صدای ستار تو گوشم پیچید .

آه ای رفیق.....

آه ای رفیق......

از چه فراموش کرده ای ......

چشم بند خودم و نازنین رو در آوردم و حسن رو دیدم که داره برای من و نازنین میخونه ......

یه لحظه تو چشمای نازنین نگاه کردم . برق عشق و شور از توی چشماش به همه جونم دوید . اونو بغل کردم و رقصیدیم .

درست انتهای آهنگ حسن ............

ابی شروع کرد .

نازی نازکن

که نازت یه سرو نازه.

نازی نازکن که دلم پر از نیازه.....

شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره

مجلس حسابی گرم شده بود ومن و نازنین از مجلس داغ تر. و همه اینا با برنامه ریزی فرشته و آرام انجام شده بود .

بعد از تمام شدن آهنگ ابی با نازنین به طرف ستار و ابی رفتم و ضمن روبوسی با هردو شون از اینکه محبت کرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشکر کردم .

ستار بعد از روبوسی وتبریک گفتن عذر خواهی کردو گفت ، چون برنامه از پیش تعیین شده داره باید بره . اما ابی موند .

مجددا ازش تشکرکرده و تا دم در بدرقه اش کردم . در این زمان آرام پشت میکرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهای شاد برای رقصیدن ِ ............. ارکسترش بلا فاصله شروع کرد به نواختن ......

دیگه کسی به کسی نبود همه میزدن ومیرقصیدن و تو هم می لولیدن .

من و نازنین برای استرحت به جایی که برامون درست کرده بودن رفتیم و نشستیم ..........

چند لحظه ای از نشستن مون نگذشته بود . که چشمم افتاد به سحر که داشت آروم و با وقار به طرفمون می اومد .

راستش ته دلم به جوشش افتاد....... حس خوبی نداشتم ......... وقتی نزدیک ما رسید . سلام کرد و دستش رو به طرف نازنین دراز کرد و با ادب اما کنایه گفت : پس نازنین جون که دل شما رو تسخیر کرده ایشون هستن ..........

نازنین لبخندی معصومانه زد و کمی سرخ شد

نازنین لبخندی معصومانه زد و کمی سرخ شد .........

سحر ادامه داد : بهت تبریک میگم نازنین جون خوب شکاری رو زدی . نازشست داری .

جعبه ای از توی کیفش در آورد و به نازنین داد و مجددا تبریک گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنین دستش رو به طزف من دراز کرد . از روی ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم ........... وقتی دستم توی دستش قرار گرفت ، محکم اون رو نگهداشت . به گونه ای که نمی تونستم دستم را از دستش جدا کنم .

دستش پر از حرارت بود , احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود . مستقیم تو چشمام خیره شد و با نگاهش بفهم فهموند که من رو می خواد و آماده است تا برای بدست آوردنم با هرکس و هرچیزی بجنگه ............

ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنین اونقدر از مراسم هیجان زده شده بود که متوجه این ماجرا نشد ......

من به سختی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دست نازنین رو گرفتم و به هوای رقصیدن از اون دور شدم ..........

تمام تنم می لرزید .............. تا بحال این همه در خودم احساس ضعف و ترس نکرده بودم ..................

از دور می دیدم که همه جا مارو زیر نظر داره هر طرف می چرخیدم روبروم بود و مستقیم توی چشمام نگاه می کرد ................... نمی دونستم برای فرار از دست لهیب آتش موجود تو چشمای اون باید چیکار کنم و به کجا پناه ببرم.................

شبی که باید برایم خاطره انگیزترین شب زندگیم باشه داشت برام به یک کابوس بدل می شد . در این زمان نمیدونم چه اتفاقی افتاد فرشته به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد ..............

بعد از دقایقی دیدم که سحر مجلس رو ترک کرد . بدون اینکه خدا حافظی بکنه ............

نفس راحتی کشیدم ............

حالت خفگی که به هم دست داده بود کم کم از بین رفت و بعد از نیم ساعت و در هیاهوی مهمون ها کاملا گم شد .............

حس میکردم این ماجرا به این سادگیها تموم نخواهد شد ..................

نزدیکی های چهار بود ، میهمانی به انتهای خودش نزدیک می شد. که فرشته تو یک فرصت کوتاه که نازنین برای انجام کاری به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال کرد ........

کل ماجرا رو براش تعریف کردم ..............

بعد من ازش پرسیدم . چی شد رفت ؟

سپیده گفت : من متوجه نگاه های اون به تو و حالت کلافگی تو شدم .

به همین دلیل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گویی و احوالپرسی به شوخی بهش گفتم : مثل اینکه داماد ما چشم شما رو هم گرفته .............. آخه از موقعی که اومده چشم ازش بر نمی دارین .

یک لحظه دست وپاشو وگم کرد و گفت : نه من منظوری نداشتم ..........

گفتم : نگاهاتون یه چیز دیگه میگه ....... خیلی سریع به خوش مسلط شد و با لحنی جدی پرسید . شما نسبتی با احمد دارین .

با کنایه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر..........

با پررویی گفت : آهان پس شما هم پشت خط موندین .......

من جواب دادم : شما هر جور می خوای حساب کن . فقط بدونین اون دیگه صاحب داره ............

اون هم که حالا کاملا خودش رو پیدا کرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نیست ، حفظ کردنش مهمه .................

باید ببینین می تونه حفظش هم بکنه .....................

گفتم : من این حرفتون رو رو چه جور تعبیر کنم .

گفت : هر جور که دلتون می خواد .

پرسیدم : یعنی این یه اعلام جنگه ؟

جواب داد : من می خوامش .............. عادت ندارم چیزی رو که می خوام از دست بدم .........

گفتم : این دفعه رو باید عادت کنید .

با عصبانیت پاسخ داد : می بینیم.

بعد با سرعت و بدون خداحافظی مجلس رو ترک کرد .

عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود ......

فرشته گفت : داداشی نترس ما با تو و نازنین هستیم . فقط کمی مراقب باش .

گفتم : مسئله خودم نیست . من نگران نازنین هستم ......

گفت : نگران نباش .....

ما هواش رو داریم ..... . نمی ذاریم آب تو دلش تکون بخور ........

مهمون ها کم کم رفتن و فقط خودمونی ها موندن . تا یکم خونه رو جمع جور کنیم ....... ساعت شد پنج و ده دقیقه و اسه همین هر کسی یه گوشه برای خودش جایی درست کرد و آماده استراحت شد . فرشته و آرام هم ، هر کاری کردم که بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه فرشته که زیاد دور نبود .

من و نازنین هم به اتاق خودمون رفتیم تا بعد از یک روز شلوغ ، پر کار و خاطره انگیز استراحتی داشته باشیم .......

نازنین از زور خستگی خیلی زود خوابش برد . اما من همه اش توی ذهنم حرفای سحر که به فرشته زده بود چرخ می زد و نمی ذاشت بخوابم ........... با خودم فکر میکردم.....چه نقشه ای ممکن برای بر هم زدن زندگی ما توی کله اش داشته باشه .......

یه لحظه با این فکر که مبادا بتونه من و نازنینم رو از هم جدا کنه رعشه به اندامم افتاد ..........

چشمام رو بستم .......... سرم رو توی دستام گرفتم ........... مدتی با پریشانی در همین حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......

ساعت دونیم بعد از ظهر بود که از سر و صدای بچه ها که مشغول مرتب کردن خونه بودن بلند شدم . نازنین کنارم نبود.......

بی اختیار با صدای بلند فریاد زدم‌ : نازنین ...............نازنین سراسیمه خودش رو به من رسوند و گفت : چی شده عزیز دلم

........ بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل کرد و ادامه داد ، چی شده کابوس دیدی ؟ .........

خجالت کشیدم........ گفتم نه ........ بلند شدم دیدم نیستی نگران شدم .

من رو بوسید و گفت‌ : عزیز دلم تو همه چیز من هستی . بدون تو کجا دارم برم .......

و دوباره من رو بوسید .... بوسه ای گرم و طولانی که همه اضطرابهای دیشب رو از تنم بیرون کشید و به یک آرامش عمیق تبدیل کرد .

همین زمان بود که سر و کله داریوش فضول پشت در اتاق پیدا شد و گفت : بابا یک کم از دل درداتون رو ..... چی ببخشین ...... درد و ودلاتون رو بذارین برای بعد ....... نهار یخید ....... یعنی یخ کرد ........

بلند شدیم و به طبقه پایین رفتیم و به بچه ها پیوستیم.

 رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی

برگرفته از سایت شعرنو:

http://shereno.com/index.php?op=artist 

 

 دنباله داستان در بخش بعدی...