میبینمت که تماشا نشسته ای مرا - رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی

میبینمت که تماشا نشسته ای مرا - رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی

فصل سیزدهم  وچهاردهم از این داستان - درس ....درس ....درس

دم در ، با اولین کسی که برخورد کردم . مش کریم بود . سلام کردم ، علیکی داد و بطرفم اومد . خیلی جدی بود ، هیچکس جرات نمیکرد . سمتش بره ، سریدار مدرسه و این همه جذبه ....... وقتی به من رسید . بغلم کرد و دو طرف صورتم رو بوسید و گفت : خوشت باشه پدر ....... مراقب عروست باش .............. مرد اونه که نذاره آب تو دل ناموسش تکون بخوره ............. می فهمی پدر ؟

گفتم : بله مش کریم ........ جعبه شیرینی هایی که گرفته بودم دادم دستش و گفتم : یکیش مال دفتر و چهارتای دیگه رو هم بین بچه ها تقسیم کن .......

گفت : خوب کاری کردی پدر...... پدر تکیه کلامش بود . .......... و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن ........... جز به جز گزارشات رو از داریوش گرفتن ......

گفتم : معلومه دیگه ........ منم چون می دونستم ، به اندازه همه شیرینی گرفتم .

خب روز اولی بود که بعد ازتعطیلات نوروزی به مدرسه می رفتم . از طرفی موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه بود . پس پی دویست ، سیصد تا روبوسی رو به تنم مالیده بودم . وارد حیاط که شدم بچه ها دوره ام کردند ..............شروع کردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط می خندیدم ......................... با یه حساب سر انگشتی هر کسی می فهمید ، من یه تنه پس یه دبیرستان دانش آموز شیطون که موضوعی برای سر بسر گذاشتن پیدا کردن بر نمیآم. پس بهترین کار سکوت و خندیدن بود .

بالاخره نزدیک در ورودی ساختمان مدرسه رسیدم ............. در این زمان آقای گیو سالار مدیر دبیرستان از در ساختمان بیرون اومد ...... دومتر و ده قد ............ یکصدو سی کیلو وزن ................ و یک سبیل پر پشت و سیاه اون رو شایسته این نام فامیلی نشون میداد ........... بچه ها درعین حال که ازش حساب میبردن ، اماعاشقش بودن ............... پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبی بزرگ ومهربان قرار داشت ............ همه چیز رو برای بچه ها مهیا کرده بود ........... تو مدرسه هیچ چیز کم وکسر نبود ............. امکانات کلاسی ........ وسایل و تجهیزات ورزشی ................ امکانات و وسایل هنری ......... همه چیز ودر حد بهترین ها ................ بین بچه ها شایع بود که یواشکی به بچه هایی که بضاعت خوبی ندارند کمک میکنه ......... لباس و لوازم التحریر و مواد غذایی به صورت ناشناس دم در خونه ها شون می بره .............. بهر صورت با نمایان شدن آقای گیوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالی شد ......... من رو صدا زد و به شوخی گفت : خب شنیدم ........ قاطی خروس ها شدی .........

آقای ضرغامی پشت سرش بیرون اومد گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن ......... به به شاه دوماد بزار یه روبوسی درست و حسابی بکنم با تو ............. جلو اومد و شروع کرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ کردن . بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه .... به مرگ این رفیعی .........

در همین زمان آقای رفیعی دبیر ورزش مون داشت از در ساختمان بیرون میومد ........ بیا خودش هم پیداش شد رفیعی رو با دستای خودم کفن کنم ....... وقتی تو رو میبینم . خوشحال میشم .

رفیعی معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو که مارو نه ماه رودل نکشیدی که به همین راحتی می کشی .................

گفت چرا ناراحت میشی رفیعی جان ....... اصلا بادمجون بم که آفت نداره ........ من فکر میکنم ..... با این اخلاقی که تو داری عزراییل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره .........

آقای مدیر که تا این لحظه سکوت کرده بود به شوخی گفت : ....... حالا به جای اینکه این همه واسه هم تعارف تیکه پاره کنین

برین بچه ها رو آماده رفتن سر کلاس کنین ...........

آقای ضرغامی گفت : اونم به چشم آقای مدیر به خاطر گل روی شما حالشو نمی گیرم ......... بعد در حالیکه می خندید به طرف بچه ها رفت .

آقای رفیعی اومد چیزی بگه که پشیمون شد و زیر لب یه استغفرالهی گفت و رفت تا کمک ضرغامی کنه .

همیشه ایتجوری سر بسر هم می ذاشتن گاهی این حال اون رو می گرفت گاهی بر عکس .

اقای مدیر خطاب به من گفت : دبیرها منتظر ورودت هستن ......... الان هم تو دفتر نشستند .

چشمی گفتم و به طرف دفتر رفتم ...............

توی مدرسه هم ، مثه اداره بین همه محبوبیت داشتم .............. هم به خاطر اینکه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اینکه سرزبون دار بودم .

بعد از روز اول مدرسه همه چیز داشت به روال عادی خودش بر می گشت . من طبق توافقی که با آقای ضرغامی کرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج می شدم و می رفتم دنبال نازنین . خب راه دور بود و دلم نمی خواست عزیزترینم حتی لحظه ای چشم انتظار بمونه ........ روزهای ضبط برنامه هام توی رادیو وتلویزیون رو هم جوری برنامه ریزی می کردم که تداخلی پیش نیاد ........

طبق برنامه ریزی که با نازنین کرده بودیم . افتادیم رو درسها . چون علاوه بر قولی که به دایی جان و خانواده داده بودیم پایان بردن موفقیت آمیز امتحانات برای من و نازنین جنبه حیثیتی و حیاتی پیدا کرده بود.

من به کار گزینی اداره قول داده بودم تیر ماه رونوشت مدرک قبولی سال آخر دبیرستان رو ارائه بدم . که این ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصیل در دانشکده بود .

پس شروع کردیم ...... من با اجازه مامان ، بابا و دایی جان به خونه نازنین اینا اسباب کشی کردم .

اینکار چندتا خاصیت داشت ، اول اینکه من به اداره خیلی نزدیک می شدم . دوم اینکه صبح ها به راحتی نازنین رو به مدرسه

می رسوندم و بعد خودم به مدرسه می رفتم ، اما اگه خونه ما می موندیم . من باید تا تجریش می ومدم نازنین رو می رسوندم و دوباره با طی همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر می گشتم ..... که این زمان زیادی از وقت من رو می کشت .......

به هرصورت دوتایی شروع کردیم به درس خوندن ......... من ضمن مرور درسای خودم به نازنین هم کمک می کردم تا ساده تر مطالب درسی خودش رو یاد بگیره ِ .........

نازنین خیلی جدی و خوب اهمیت این مطلب رو درک کرده و بسیار عالی پیش می رفت . به گونه ای که خیلی زود اثر این تلاش دو نفره خودش رو توی نمرات نازنین نشون داد . ما در حالیکه خیلی جدی این کار رو پیش می بردیم برنامه ریزی لازم رو برای میهمانی شب جمعه که دوستان نازنین در اون شرکت داشتند رو هم پیگیری می کردیم .

 

فصل چهاردهم – باز هم سحر

جدی تر از ما آرام ، فرشته ، سعید و داریوش دنبال قضیه بودند ، فرشته و آرام برای اینکه همشاگردیهای نازنین رو ذوق زده کنند . ترتیبی داده بودن تا دوستانی مثل حسن ، ابی ، شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن .

بالا خره روز پنجشنبه از راه رسید . بچه ها همه کارهای لازم از تزیین خانه گرفته ، تا برنامه غذایی رو خیلی دقیق و عالی به انجام رسونده بودند .

پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنین رو به آرایشگاه رسوندم و خودم همه پیش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت ...... اما اینبار نذاشتم حرفی بزنه سه تا صد تومنی از توی جیبم در آوردم و بدون اینکه ببینه ، گذاشتم زیر قالیچه میز صندوقش وفقط موقعی که داشتم خارج میشدم ، گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت یه امانتی زیر قالیچه پیشخونت گذاشتم ........ باز بابت همه چی ممنونم .

قالیچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بیرون اومد که بذار تو جیبم ........ اما هر کاری کرد نذاشتم . بالاخره رازی شد و تشکر کرد و گفت : ولی خیلی زیاده ............

گفتم : مگه یه مشتری چند بار تو زدگیش عروسی می کنه ......... اینم شیرینی ناقابل عروسی ما .

با من روبوس کرد و گفت : دم شما گرم .

سوار ماشین شدم و به طرف آرایشگاه نازنین رفتم . هنوز حاضر نبود . یک ربع ساعتی منتظر شدم تا از در آرایشگاه خارج شد

زیبا تر از قبل به نظرم می رسید . ناگهان چشمم به سرویس جواهری خورد که سحر بعنوان هدیه برای نازنین آورده بود .

به نازنین گفتم : نازنین این سرویس رو ............ نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خیلی قشنگه مگه نه ؟............

چنان با شعف و لذت این جمله رو بیان کرد که دلم نیومد اون حسش رو خراب کنم .

در حالیکه درونم استرس ایجاد می کرد، با لبخندی ظاهری که اون متوجه ظاهری بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزیزم قشنگه ...... اما از اون با ارزش تر و زیبا تر خود تو هستی ....... تو جواهر یکی یکدونه من ................

با ناز گفت : چی گفتی عزیز دل من ...........

تکرار کردم : تو زیباترین و با ارزش ترین جواهر عالم هستی .........

خنده ای کرد و من هم در همین حال ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه راه افتادیم . وقتی رسیدیم تقریبا همه چی حاضر بود ..... آرام و فرشته مرتب دستور می دادن و داریوش و بچه ها هم می دویدن .

داریوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بیباک مگه یه روز تنها و عاجز گیرت نیارم ........ منو گیر این دوتا شمر

ذی الجوشن انداختی و رفتی پی کار خودت ......... مثل خر دارن از من کار می کشن .....

در همین زمان یدونه سینی خورد تو سرش و فرشته در حایکه نازنین رو ماچ میکرد و قربون صدقه اش میرفت گفت : اولا دور از جون ..........

داریوش در حالیکه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو می مالید . نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش می کنم

فرشته ابروش رو گره داد و گفت : تحفه ....... منظورم دور از جون خر بود ............

دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظیفه ات رو هم انجام ندادی .

سوما ُ به جای روده درازی بدو برو دنبال کارت که عقب هستیم . و به شوخی یه اردنگ حواله باسن داریوش کرد .

در همین زمان آرام هم رسید و ماچ بازار داغ داغ شد .

مهمونی چون مربوط به دوستان نازنین بود و همه دانش آموز بودن . قرار بود از ساعت هشت شروع و حداکثر دوازده تموم بشه .......... و تازه ساعت چهار و نیم بود ......... و ما وقت داشتیم تا یه کمی استراحت بکنیم و کمی هم غذا بخوریم ....... چون نرسیده بودیم نهار بخوریم ...............

ما به دستور آرام به اتاق خودمون رفتیم و زندایی برامون غذا گرم کرد و توسط آرام فرستاد بالا. ما هم بعد از خوردن نهار موفق شدیم دوساعتی دراز بکشیم.

ساعت هشت نیم بود که تقریبا همه مهمونای نازنین اومدند .آرام و فرشته یکی یکی با اونا سلام علیک می کردن و به داخل راهنماییشون می کردن. نکته جالب این بود که تقریبا همه بچه ها با دیدن اون دوتا اول مات می شدن و بعد دو دست ها دم دهن ویه جیغ کوتاه . خیلی ذوق زده شده بودند . با ورود سعید به مهمونی که تقریبا نه و ده دقیقه اومد این ذوق زدگی به برق گرفتگی تبدیل شد. و زمانی به اوج خودش رسید که حسن . شهرام و ابی هم از راه رسیدند .

مهمونی حسابی داغ شده بود . من و نازنین مشغول خوش آمد گویی و خوش و بش با مهمونا بودیم . که یک مرتبه با دیدن یک صحنه قلبم تو سینه ایستاد

به قلم : صلاح الدین احمد لواسانی

دنباله داستان دربخش بعدی