به قلم آقای سید محمد آتشی
دریغ...!اردی بهشت داردمی رود!
نگاه کنید ساکسیفون سبزوروشنش رابرداشته،
وبا خداحافظی دست تکان می دهد.
...ومن این من تنهاجزگفتن دوستت دارم
به اوکاری بلد نیستم!
دست های تنهایم امیدی به درآغوش گرفتن دوباره اش ندارند.
عبور می کنم ازمیان سه گیتاربه دست وفریادمی زنم
...فریاد!...دوستت دارم!
راست می گفت دختری که میان آن سه گیتارزن نشسته بود
"همه تن می دهندودل نه...!"
دراین روزهای ناگزیرمن چه کنم؟
وقتی دلتنگم،
وقتی غمبارم.
جزپیاده روی های طولانی کنارزاینده رود؟!
خیره شدن به موج های شتابناک زندگی؟!
سهم من ازعشق
ازدوست
ازبهار
سهم من ازاردی بهشت...تنهاچهارروزبود!
به بلندای یک سفر
سفری که مراگم نکرد
...که سردرگم کرد
باید بروم جلو خانه پدری...
زل بزنم به دشت مریم
درحسرت رزهاویاس هاوسنجدها،
که پرمی کردند هستی مراازلطافت بهاری..
ودلتنگی شاعر درابیات بعدی قوی تر به احساس مینشیند :
دراین روزهای ناگزیرمن چه کنم؟
وقتی دلتنگم،
وقتی غمبارم.
.وآنگاه که درکنار زاینده رود به تما شا نشسته است
ودر فکرو احساس خویش ، زندگی را درنگاه خود
چون موجهای متلاطم
در نا بسامانی زندگی وعشق خود میبیند
وزمانی که اشاره بر چهار روز میکند
از روزگاری سخن میگوید که در طی این چهار روز
براو وعشق گذشت
چهار روزی کوتاه اما ...
تاابد ماندنی با یادگاری از عشقی بی سرنوشت!
وآنجا که یادی از خانه پدر میکند
دراصل شاعر در این روزهای دلتنگی
به تکیه گاهی چون پدر نیازمند است
وزل زدن به دشت مریم و...
ولطافت بهاری کنایه ایست بر ازدست دادن
همه اینها در یک دلشکستگی مبهم!
سروده ای قوی ،موزون ، زیبا وغمناک!