شعرجولانگاه دیالکتیک نیست شعر تنها شعر است : امید مهرگان
شعر جولانگاه دیالکتیک نیست شعر تنها شعر است /انتخاب فرزانه شیداموضوع:ادبی و هنری
 
 
شعر جولانگاه دیالکتیک نیست شعر تنها شعر است /انتخاب فرزانه شیدا
 
 توضیح ثبت مطالب بمعنای تائید یاتکذیب مطلبی نیست مطالب تنها جهت آگاهی از دیدگاه های مختلف از سوی اینجانب در وبلاگ ثبت میگردد
با تقدیم احترام وامید موفقیت همیشگی :
فــرزانه شـــیدا
 
 
 
 
 
منبع اولیه تازه های ادبی به مدیریت اقای م. مجتبی:

http://ccccc.blogfa.com/
 

لینک متن از انجمن فرهنگی هنری سایه:

http://saayeh.mihanblog.com/More-309.ASPX

شعرجولانگاه دیالکتیک نیست ، شعر تنها شعر است

نگاهی به مقاله ی امید مهرگان شعرجولانگاه دیالکتیک نیست ،
 
 شعر تنها شعر است :
 
نگاهی به مقاله ی امید مهرگان
یادداشتی بر اشعار استیونس***


ا . منصوری


در این مقاله بر آنم نشان دهم چرا شعر را نمی توان به نحو تجدیدنظرطلبانه ای ایدئولو‍ژیزه کرد . چیزی که امید مهرگان عزیز از آن غافل است . وی در مقاله اش شعر را به صورت خلاصه دیالیکتیک امر درون ( به عنوان فونکسیونی از زبان ) و امر بیرون ( واقعیت ) در نظر گرفته است . در حقیقت از این منظر ما در یک رفت و برگشت مداوم بین خصلت شاعرانه ی زبان که درشعر تجلی کرده است و امر خارجی یا همان مدلول شعر قرار داریم . در این بینش فرم و محتوا منشی دیالیکتیکی می یابند و از هم قابل تفکیک نیستند و همدیگر را تعیین می کنند . نکته ی مثبت چنین برداشتی از شعر در برابر برداشتهای چپ سنتی ای است که شعر را صرفا در راستای اهداف سیاسی و اجتماعی خود ارزش گذاری می کردند ، به قول خود مهرگان معناگرایی عقیم . چون ما در این فرض با یک مسئله و چالش بنیادین به نام زبان طرف هستیم . شکافی بین زبان و واقعیت وجود دارد که از نظرگاه من ناپیمودنی است ولی مهرگان می خواهد بر اساس دیالیکتیک آدرنویی کم ترش کند( نه اینکه آن را کاملا بپیماید) در حقیقت ادبیت شعر ، که می توان آن را ژرفترین لایه ی فانکشنی زبان خواند مانع از عبور بی دغدغه از زبان آن می شود ( البته ماهیت زبانی شعر هم عامل مهم تری است ) . ما در شعر است که می فهمیم درک ما از واقعیت تا چه حد نابسنده و ناکافی است . ولی آیا منش دیالیکتیکی برقرار کردن بین زبان شاعرانه که در خودارجاعگی مداوم محو می شود و واقعیت مشارالیه شعر می تواند ما را چنان همان خرگوشی که دنبال هویچ است و هرگز بدان نمی رسد ( خرگوش پارادوکس زنون) ، حداقل به دریافتی صحیح تر رهنمون سازد ؟ دقیقا اشکالی که من می خواهم مطرح کنم همین جاست . برداشت آدرنویی مهرگان از شعر مستلزم یک پیش فرض به اعتقاد من نادرست از زبان است : امکان فرارفتن اززبان ( هرچند به صورت مطلق این را مطرح نمی کند ولی در نهایت تا حدی و به صورت ناقص (در فرض ایشان ) می شود زبان را از پیش برداشت و به برداشتی بهتر از شعر رسید . سوال من این است که آیا اساسا می توان از زبان فراتر رفت و قائل به امر خارجی ای که زبان بدان اشاره می کند ، شد ؟ ورود این نحو نگرش از شعر و در مقیاسی دیگر هنر آیا نمی تواند بیش از آنکه ارسطویی باشد ، افلاطونی باشد ( و طبعا فاشیستی ) ؟ آیا ما اینگونه اسیر سویه ی اقتدارگون زبان نمی شویم ؟ مسئله ی بنیادین تر از نظر من این است که رابطه ی ما با زبان بر خلاف تصور متعارف ، رابطه ی یک سوژه با ابژه ی خنثی نیست بلکه تا حدی برعکس . این ما هستیم که تا حد زیادی یک ابژه ی زبانی هستیم چرا که همواره زبان پیش از ما وجود داشته است . ما همواره خودمان را در زبان می یابیم . زبان بر اساس روابط از پیش معنادار وجود دارد . این ساختار زبانی از پیش موجود ، ویژگی بنیادینی دارد : مبهم است . حال چه براساس نگرش ویتگنشتاینی بخواهیم این پس زمینه ی زبانی را همچون گرهی ناگشودنی بدانیم و نسبت به فاکتهایی که زبان ارائه می کند تنها پذیرا باشیم و یا بر اساس نگرش هیدگری پس زمینه ی زبانی ای که دازاین همواره خود را در آن می یابد را بخواهیم با تحلیل وجودی روشن کنیم و نه به فهمی واقع گرایانه که به شنیدن آوایی از دوردستها نائل شویم .به صورت ساده تر باید بگویم که آنچه بر آن تاکید دارم ضرورت حذف کارکرد ارجاعی زبان است ( ارجاع در مفهوم سنتی اش : ارجاع به واقعیت). زبان به صورت خاص به هیچ چیزی ارجاع ندارد و در عین حال به همه چیز ارجاع دارد . من شاید بتوانم به یک ارجاع در زبان باور بیاورم ولی مسلما این ارجاع به بیرون و واقعیت نیست بلکه ارجاعی است که شاید آن را بتوان براساس نیت متن یافت . ولی این نیت متن هم همواره بر اساس خوانش های متفاوت از افق های زیستی – فرهنگی متفاوت با رانه ها و انگیزه های ناخودآگاه و خودآگاه متفاوت صورت می گیرد . هرگز بسادگی نمی توان به واقعیت آن را ارجاع داد. من نمی خواهم به دام نسبی گرایی افراطی بیفتم که براساس آن هرخوانش دلبخواهانه ای را بتوان از واقعیت پیشنهاد کرد ( که صرفا جنبه ی پرسپکتویته ای دارد ) بلکه به موقعیت ها و وضعیت های اصیل و غیر اصیل زبانی ای که هر کدام از ما درون آنها قرار داریم( یا بعه عبارت هایدگری پراب شده ایم ) و بر این اساس خوانش ما را شکل می دهند ، اشاره دارم . افق هایی که هر چه قدر تلاش کنیم یکی نمی شوند و نباید بشوند . در این نگاه و بر اساس این جنبه ، خود شعر هم یک وضعیت خاص زبانی است که ما با آن مواجه می شویم .اینکه این شعر به چه واقعیتی اشاره دارد نه مهم است و نه قابل یافتن . شعر در ژرفای زبان قرار دارد و نحوه ی درک ما از آن هم نه محدود به خودارجاعگی مداوم شعر که در از آن خودکردن شعر است . شعر چون فونکسیونی از زبان است ،‌ منشی هستی شناسانه می یابد . شعر قرار نیست که به واقعیتی اشاره کند که اگر هم کند همان دم که می شکفد ، می میرد . شعر تنها استوار به برداشتهای ما ، تاویلهای ما که نه دلبخواهانه بلکه استوار بر افق های هستی شناسانه ی ماست ، معنا می یابد . در این وضعیت شعر قرار نیست که به بیرون از خود ارجاع داشته باشد بلکه شعر باید وجهی از هستی ما شود .




مطلب بعدی که می خواهم بدان اشاره کنم این است که اگر روش دیالیکتیکی ای که امید عزیز بر اساس نگرش آدرنویی پیشنهاد می کند ، کارآست پس باید بتوان ادعا کرد که کدام یک از تاویلهایی که از اشعار مالارمه، نمایش نامه های رمبو ، رمانهای جویس یا فیلم های پاراجانف می شود، ارجح است ؟ چیزی که هیچ منتقدی جرات بیان آن را ندارد .من نمی گویم که گفته شود کدام خوانش صحیح است بلکه بر اساس آنچه مهرگان توصیه می کند حداقل می توان به خوانش ارجح رسید ( بالاخره خرگوش زنون به هویچ نزدیک می شود !) مشکل دقیقا در خود واقعیت است . واقعیت چیزی نیست که زبان بدان اشاره دارد تا در کنش و واکنشی دیالیکتیکی بتوان به درکی خاص از آن رسید . واقعیت محصول زبان است . زبان است که واقعیت را می سازد واقعیتی فراسوی زبان معنا ندارد . زبان چنان ما را احاطه کرده است که واقعیت را با زبان می شناسیم و گمان می بریم زبان چنان رسانه ای شفاف واقعیت را منعکس می کند . زبان اساسا خصلتی انعکاسی ندارد ، خصلتی آفرینندگی دارد . ما همواره در حال خلق و ساختن مفاهیم هستیم ، چون همواره از زبان بهره می گیریم .من فکر می کنم برداشت آقای مهرگان عزیز از زبان تا حدی سطحی گرایانه است . " واقعتی فراسوی زبان وجود دارد . " ما نمی توانیم زبان را به زیر آوریم تا از فراز آن به تماشای جهان بنشینیم . تنها می توانیم در هزارتوهای بی انتهای زبان همواره نقب بزنیم . شاید حق با آن نویسنده ای باشد که می گفت سفرهای متعددش به کشورهای مختلف ذره ای در نگارش رمانهایش وی را یاری نکرد . جهان ، واقعیت ، بیرون از زبان چیزی جز درون آن نیست . جهان مجموع ارجاعاتی است که هر متنی اعم از توصیفی یا ادبی به ما ارزانی داشته است . متنهایی که ما خوانده ایم ، فهمیده ایم و دوستشان داریم . همان طور که گادامر نشان داده است فهم یک متن از میان ناجهان ما (unwelt ) جهان ( welt ) ما را می سازد . در حقیقت افق وجودی ما گسترش می یابد چون براساس خوانش فردی ( که یک امکان نیست که تا حد زیادی یک جبر و ضرورت هستی شناسانه است و مبارزه ی ما در به کنترل آوردن آن آزادی ما را شکل می دهد و نحوه ی خاص خوانش ما از آنها هم می تواند اخلاقیت جدیدی که استوار بر متن است ، ایجاد کند : اخلاق سرخوشانه ) از هر متنی ما همواره برداشتی استوار بر افق هستی شناسانه مان داریم ( و گاه شاید چندین برداشت ) . بنابراین آن را جزو جهانمان می کنیم . جهان چیزی جز این بی نهایت جهان های فردی نیست .در واقع باید یاد بگیریم به واقعیت یک " نه " ی بزرگ بگوییم .


چنین برداشتی که آقای مهرگان از شعر و در مقیاسی دیگر هنر ارائه می دهند به سادگی می تواند به تلقی ای فاشیستی خلق شود . آنجا که این نحوه ی درک از شعر را بخواهیم وارد حیطه ی سیاست و اجتماع کنیم ( با توجه به اینکه دیگر با پیچش های خاص سخن شاعرانه طرف نیستیم ) آن موقع چه حیطه ای برای روایتهای دیگر از سیاست ، امر اجتماعی و ... که با خوانش ارجح همخوان نیستند را می شود مجاز دانست ؟ آیا نمی توان به سادگی تکثر را نابود کرد . همواره خوانشی ارجح است که تکثر را توجیه ناپذیر می کند . این الگوی آدرنویی از شعر و هنرامروز در حیطه ی تئوری عقل ارتباطی هابرماس تجلی یافته است که به عقیده ی من فرقی با الگوهای شدیدا استعماری ترهانتیگتونی ندارد . ما نباید دنبال یک خط ، روایت ، و الگوی بهتر باشیم بلکه اساسا باید تکثر را دامن بزنیم ، خوانش ها را بی نهایت کنیم . معانی را بارها واکاوی کرده ، نابود کرده ، و هر بار معنایی متفاوت بیابیم . اینگونه ما با سرخوشی پایان ناپذیر و عیش مدام متن روبه رو هستیم . با شعری که بی نهایت جلوه دارد .ما نه تنها با لذت تاویل که به قول کریستوا با اشتیاقمان برای معنا دادن به جهان روبه رو می شویم . به جهانی که چیزی جز کابوس برایمان به ارمغان نیاورده است معنا می دهیم، آن را قابل تحمل می کنیم . این مسئله تنها جنبه ای تئوریک ندارد و بسادگی می توان نمونه هایی از شعر مثلا " لوسی " وردزورث را مثال زد که بسادگی امکان دیالیکتیک درون / بیرون را نفی می کند ( مگر اینکه بخواهیم واقعیت را پاره پاره و متکثر و نام ناپذیر بدانیم چیزی که اصلا وجود ندارد !) :


I had no human fears


She seemed a thing that couldnot feel


The touch of earthly years


No mothion has she now no forces


She neither hears nor sees


Rolled round in earths diurnal course


With rock and stones and trees


در اینجا جفری هارتمن به خوبی نشان می دهد که وردزورث چگونه واقعیت را شالوده شکنی می کند و امکان هرگونه ارجاعی را از ما می گیرد . به عنوان مثال واژه ی diurnal course ( روزانه ) را می توان به دو بخش تقسیم کرد : diu( مردن ) و urn ( ظرف خاکستر مردگان ) در این فرض واژه ی course می تواند یادآور تلفظ قدیمی corpse ( جسد ) باشد . بند یکی مانده به آخر یادآور واژه ی grave ( گور ) است ، هر چند مطابقه ای در آن ندارد . این واژه به واسطه ی gravitation ( نیروی جاذبه ) تلقین می شود . واژه ای که در متن نیامده است و تنها از طریق حکم تفسیری خواننده خلق می شود . هم چنین اگر شما به جای واژه ی trees از واژه ی tears ( اشک ها ) استفاده کنید به خوبی شاهد خلق یک استعاره ی جاندار خواهید بود . fears و years و hears و tears . با کمی دقت می شود فهمید که هارتمن در متن مشهود الف متن مقلوب و پنهان ب را نشان می دهد . هرچند دلیلی بر القاء آن نیست اما دلیلی هم بر کنار گذاشتن آن نیست . تمام این قبیل مثالها بر اساس مفاهیمی چون نشانگی نامحدود امبرتو اکو یا دلالتهای ضمنی رولان بارت یا دال لغزنده ی لاکان و... قابل توجیه است . پس این نحو از نگرش به شعر نیز برخلاف آنچه مهرگان عزیز می پندارد منحصر به پست مدرنها نیست . ما حتی اگر مثل پست مدرنها ساختار زبان را منکر نشویم باز هم نمی توانیم ادعا کنیم که مثلا یک شعر را ( و در مقیاسی وسیعتر زبان) در دیالیکتیک اش با واقعیت باید شناخت . خود واقعیت را چگونه باید شناخت ؟ واقعیتی که شعر بدان ارجاع دارد جز از طریق خود شعر قابل یافتن نیست و بی نهایت واقعیت ( یا به عبارت بهتر معنا ) را می توان از شعر استنباط کرد یا به عبارت بهتر زبان . چون بسادگی باز هم به همان فرض بنیادینی که در ابتدای مقاله بدان اشاره کردم بر می گردیم : واقعیتی فراسوی زبان وجود ندارد یا به تعبیر نیچه ای باید گفت چیزی فراسوی زبان آوری ما وجود ندارد . بنا بر این من فکر می کنم دیالیکتیک روشی نابسنده در فهم شعر است .( البته خود این مسئله که اساسا روش برای شناخت قابل اعتماد است یا نه مسئله ای مجزا است و عمیقا مفصل که دیگر بدان نپرداختم . مخاطب فرهیخته می داند که اندیشمندانی که در زمینه ی هرمنوتیک مدرن اندیشیده اند ( گادامر و ریکور ) در مورد جایگاه روش در شناخت و نابسندگی آن خصوصا در حیطه ی فهم و تاویل ، نه در حوزه ی شناخت علمی ، مباحث عمیقی را مطرح ساخته اند . تجربیات اندیشمندانی که مثلا در حوزه ی حلقه ی کنستانس فعالیت کرده اند جای خودش را دارد . کسانی که اساسا پست مدرن نیستند )


در مورد اثر هنری مسئله عمیق تر است . اثر هنری اساسا ربطی به جهان واقعی ندارد . به یاد بیاوریم ویرجینیا ولف زمانی گفته بود که :" اثر هنری نسخه ی دوم جهان واقعی نیست ، از آن کثافت همان یک نسخه کافی است . " هنر سازنده ی جهانی است اساسا متفاوت با جهان واقعی . بنابراین ما نیازی به برقراری دیالیکتیک با جهان واقعی نداریم چون اساسا هنر قرار نیست به جهان واقعی ارجاع کند . در حقیقت هنر واقعیت را دگردیسی می کند . جهان هنری رقیبی برای جهان واقعی است . مثلا به تجربه ی نقاشی هلندی می شود نگاه کرد که بیشتر تضادها را نشان می دهد ، مرزها را مبهم می کند و طنین رنگها را به آنها بازمی گرداند و امکان می دهد درخشندگی ای پدیدآید که در آن چیزها بدرخشند و این برمی گردد به ابداع رنگدانه هایی که وقتی با رنگ روغن مخلوط می شون درخشندگی خیره کننده ای می یابند ، فعال می شوند و مانع می شوند که رنگها رقیق یا کدر شوند . نقاشی اکسپرسیونیستی که جسارت عمیقا بیشتری در برداشتن مرزهای طبیعی داشته است . تمام اینها نشان می دهد که ما با جهانی اساسا متفاوت از واقعیت طرفیم . وقتی شما مثلا اثری از ونگوک را می بینید به تنها چیزی که فکر نمی کنید آن منظره ای است که ونگوک نقاشی را از روی آن کشیده است ( اگر که از محیط بیرونی کشیده شده باشد ! آن الهام زمینی ای که به هنرمند می شود سرچشمه ی اصلی هر اثر هنری است : نبوغ مولف ) شما درون نقاشی ونگوک گم می شوید و سعی می کنید جهان ونگوک را بشناسید ، جهان دالی را و ... .


ضعف دیگر الگوی آدرنویی مهرگان همین جا خودش را نشان می دهد ( البته به صورت ضمنی قبل از این بدان اشاره شده است ) : حذف مخاطب . باید بجای الگوی اثر / واقغیت مثلا بتوان گفت : مخاطب / اثر( البته این را هم نه براساس الگوی دیالیکتیکی که به عنوان رانه های اثرگذاری که در فهم موثرند باید در نظر داشت) . آن دیالیکتیکی را که مهرگان می گوید را مخاطب باید به کار گیرد . از اینجاست که ما با جهان کشف ناشدنی مخاطبان روبه رو می شویم . این مسئله وقتی به ماهیت سوژه هایی که در مقام مخاطب قرار دارند توجه کنیم از این هم دشوارتر می گردد : سوژه هایی متکثر که اساسا رانه هایی متفاوت ( هرکدام به تنهایی ) و انگیزه ها و خواستهای متکثری دارد که شاید امکان قرائتی یکه ی هر فرد به تنهایی نیز نباشد . سوژه هایی که در افق های متعدد هستی شناسانه ، سیاسی ، تاریخی ، اجتماعی و ... قرار دارند و هر کدام از این متعدد افق ها نیز رانه های تاویلی خاص خود را دارند . در هنگام بررسی یک اثر هنری ، ادبی بیشترین تمرکز را نه در خود اثر که بر مخاطب آن باید کرد ( چه برسد به جهان واقعی ) مخاطبی که متن ادبی را به تعبیر بارت تبدیل به اثر می کند . مخاطب نسبت به خود متن و بافتهای تشکیل دهنده ی آن بارها پراهمیت تر است همانطور که ریکور یادآوری کرده است " رمان مدرن خواننده ای جدید آفریده است ، خواننده ای که پاسخ می دهد " تاکید بر موقعیت مخاطب و ساختار فهم و تاویل وتجربه ی تاویل و البته نسبت اینها با زمان شماری از امروزی ترین مباحث هرمنوتیک مدرن را شکل داده اند که اساسا الگوی پیشنهادی آدرنو از آن غافل است .


*** این مقاله در فصلنامه ی بهاری سینما و ادبیات به همین عنوان چاپ شده بود

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1387 - 19:04:59 ارسال از فرزانه شیدا(ف.شیدا)
سایت شعر نو:
http://www.shereno.com/index.php?op=artist

در این مقاله بر آنم نشان دهم چرا شعر را نمی توان به نحو تجدیدنظرطلبانه ای ایدئولو‍ژیزه کرد . چیزی که امید مهرگان عزیز از آن غافل است . وی در مقاله اش شعر را به صورت خلاصه دیالیکتیک امر درون ( به عنوان فونکسیونی از زبان ) و امر بیرون ( واقعیت ) در نظر گرفته است . در حقیقت از این منظر ما در یک رفت و برگشت مداوم بین خصلت شاعرانه ی زبان که درشعر تجلی کرده است و امر خارجی یا همان مدلول شعر قرار داریم . در این بینش فرم و محتوا منشی دیالیکتیکی می یابند و از هم قابل تفکیک نیستند و همدیگر را تعیین می کنند . نکته ی مثبت چنین برداشتی از شعر در برابر برداشتهای چپ سنتی ای است که شعر را صرفا در راستای اهداف سیاسی و اجتماعی خود ارزش گذاری می کردند ، به قول خود مهرگان معناگرایی عقیم . چون ما در این فرض با یک مسئله و چالش بنیادین به نام زبان طرف هستیم . شکافی بین زبان و واقعیت وجود دارد که از نظرگاه من ناپیمودنی است ولی مهرگان می خواهد بر اساس دیالیکتیک آدرنویی کم ترش کند( نه اینکه آن را کاملا بپیماید) در حقیقت ادبیت شعر ، که می توان آن را ژرفترین لایه ی فانکشنی زبان خواند مانع از عبور بی دغدغه از زبان آن می شود ( البته ماهیت زبانی شعر هم عامل مهم تری است ) . ما در شعر است که می فهمیم درک ما از واقعیت تا چه حد نابسنده و ناکافی است . ولی آیا منش دیالیکتیکی برقرار کردن بین زبان شاعرانه که در خودارجاعگی مداوم محو می شود و واقعیت مشارالیه شعر می تواند ما را چنان همان خرگوشی که دنبال هویچ است و هرگز بدان نمی رسد ( خرگوش پارادوکس زنون) ، حداقل به دریافتی صحیح تر رهنمون سازد ؟ دقیقا اشکالی که من می خواهم مطرح کنم همین جاست . برداشت آدرنویی مهرگان از شعر مستلزم یک پیش فرض به اعتقاد من نادرست از زبان است : امکان فرارفتن اززبان ( هرچند به صورت مطلق این را مطرح نمی کند ولی در نهایت تا حدی و به صورت ناقص (در فرض ایشان ) می شود زبان را از پیش برداشت و به برداشتی بهتر از شعر رسید . سوال من این است که آیا اساسا می توان از زبان فراتر رفت و قائل به امر خارجی ای که زبان بدان اشاره می کند ، شد ؟ ورود این نحو نگرش از شعر و در مقیاسی دیگر هنر آیا نمی تواند بیش از آنکه ارسطویی باشد ، افلاطونی باشد ( و طبعا فاشیستی ) ؟ آیا ما اینگونه اسیر سویه ی اقتدارگون زبان نمی شویم ؟ مسئله ی بنیادین تر از نظر من این است که رابطه ی ما با زبان بر خلاف تصور متعارف ، رابطه ی یک سوژه با ابژه ی خنثی نیست بلکه تا حدی برعکس . این ما هستیم که تا حد زیادی یک ابژه ی زبانی هستیم چرا که همواره زبان پیش از ما وجود داشته است . ما همواره خودمان را در زبان می یابیم . زبان بر اساس روابط از پیش معنادار وجود دارد . این ساختار زبانی از پیش موجود ، ویژگی بنیادینی دارد : مبهم است . حال چه براساس نگرش ویتگنشتاینی بخواهیم این پس زمینه ی زبانی را همچون گرهی ناگشودنی بدانیم و نسبت به فاکتهایی که زبان ارائه می کند تنها پذیرا باشیم و یا بر اساس نگرش هیدگری پس زمینه ی زبانی ای که دازاین همواره خود را در آن می یابد را بخواهیم با تحلیل وجودی روشن کنیم و نه به فهمی واقع گرایانه که به شنیدن آوایی از دوردستها نائل شویم .به صورت ساده تر باید بگویم که آنچه بر آن تاکید دارم ضرورت حذف کارکرد ارجاعی زبان است ( ارجاع در مفهوم سنتی اش : ارجاع به واقعیت). زبان به صورت خاص به هیچ چیزی ارجاع ندارد و در عین حال به همه چیز ارجاع دارد . من شاید بتوانم به یک ارجاع در زبان باور بیاورم ولی مسلما این ارجاع به بیرون و واقعیت نیست بلکه ارجاعی است که شاید آن را بتوان براساس نیت متن یافت . ولی این نیت متن هم همواره بر اساس خوانش های متفاوت از افق های زیستی – فرهنگی متفاوت با رانه ها و انگیزه های ناخودآگاه و خودآگاه متفاوت صورت می گیرد . هرگز بسادگی نمی توان به واقعیت آن را ارجاع داد. من نمی خواهم به دام نسبی گرایی افراطی بیفتم که براساس آن هرخوانش دلبخواهانه ای را بتوان از واقعیت پیشنهاد کرد ( که صرفا جنبه ی پرسپکتویته ای دارد ) بلکه به موقعیت ها و وضعیت های اصیل و غیر اصیل زبانی ای که هر کدام از ما درون آنها قرار داریم( یا بعه عبارت هایدگری پراب شده ایم ) و بر این اساس خوانش ما را شکل می دهند ، اشاره دارم . افق هایی که هر چه قدر تلاش کنیم یکی نمی شوند و نباید بشوند . در این نگاه و بر اساس این جنبه ، خود شعر هم یک وضعیت خاص زبانی است که ما با آن مواجه می شویم .اینکه این شعر به چه واقعیتی اشاره دارد نه مهم است و نه قابل یافتن . شعر در ژرفای زبان قرار دارد و نحوه ی درک ما از آن هم نه محدود به خودارجاعگی مداوم شعر که در از آن خودکردن شعر است . شعر چون فونکسیونی از زبان است ،‌ منشی هستی شناسانه می یابد . شعر قرار نیست که به واقعیتی اشاره کند که اگر هم کند همان دم که می شکفد ، می میرد . شعر تنها استوار به برداشتهای ما ، تاویلهای ما که نه دلبخواهانه بلکه استوار بر افق های هستی شناسانه ی ماست ، معنا می یابد . در این وضعیت شعر قرار نیست که به بیرون از خود ارجاع داشته باشد بلکه شعر باید وجهی از هستی ما شود .




مطلب بعدی که می خواهم بدان اشاره کنم این است که اگر روش دیالیکتیکی ای که امید عزیز بر اساس نگرش آدرنویی پیشنهاد می کند ، کارآست پس باید بتوان ادعا کرد که کدام یک از تاویلهایی که از اشعار مالارمه، نمایش نامه های رمبو ، رمانهای جویس یا فیلم های پاراجانف می شود، ارجح است ؟ چیزی که هیچ منتقدی جرات بیان آن را ندارد .من نمی گویم که گفته شود کدام خوانش صحیح است بلکه بر اساس آنچه مهرگان توصیه می کند حداقل می توان به خوانش ارجح رسید ( بالاخره خرگوش زنون به هویچ نزدیک می شود !) مشکل دقیقا در خود واقعیت است . واقعیت چیزی نیست که زبان بدان اشاره دارد تا در کنش و واکنشی دیالیکتیکی بتوان به درکی خاص از آن رسید . واقعیت محصول زبان است . زبان است که واقعیت را می سازد واقعیتی فراسوی زبان معنا ندارد . زبان چنان ما را احاطه کرده است که واقعیت را با زبان می شناسیم و گمان می بریم زبان چنان رسانه ای شفاف واقعیت را منعکس می کند . زبان اساسا خصلتی انعکاسی ندارد ، خصلتی آفرینندگی دارد . ما همواره در حال خلق و ساختن مفاهیم هستیم ، چون همواره از زبان بهره می گیریم .من فکر می کنم برداشت آقای مهرگان عزیز از زبان تا حدی سطحی گرایانه است . " واقعتی فراسوی زبان وجود دارد . " ما نمی توانیم زبان را به زیر آوریم تا از فراز آن به تماشای جهان بنشینیم . تنها می توانیم در هزارتوهای بی انتهای زبان همواره نقب بزنیم . شاید حق با آن نویسنده ای باشد که می گفت سفرهای متعددش به کشورهای مختلف ذره ای در نگارش رمانهایش وی را یاری نکرد . جهان ، واقعیت ، بیرون از زبان چیزی جز درون آن نیست . جهان مجموع ارجاعاتی است که هر متنی اعم از توصیفی یا ادبی به ما ارزانی داشته است . متنهایی که ما خوانده ایم ، فهمیده ایم و دوستشان داریم . همان طور که گادامر نشان داده است فهم یک متن از میان ناجهان ما (unwelt ) جهان ( welt ) ما را می سازد . در حقیقت افق وجودی ما گسترش می یابد چون براساس خوانش فردی ( که یک امکان نیست که تا حد زیادی یک جبر و ضرورت هستی شناسانه است و مبارزه ی ما در به کنترل آوردن آن آزادی ما را شکل می دهد و نحوه ی خاص خوانش ما از آنها هم می تواند اخلاقیت جدیدی که استوار بر متن است ، ایجاد کند : اخلاق سرخوشانه ) از هر متنی ما همواره برداشتی استوار بر افق هستی شناسانه مان داریم ( و گاه شاید چندین برداشت ) . بنابراین آن را جزو جهانمان می کنیم . جهان چیزی جز این بی نهایت جهان های فردی نیست .در واقع باید یاد بگیریم به واقعیت یک " نه " ی بزرگ بگوییم .


چنین برداشتی که آقای مهرگان از شعر و در مقیاسی دیگر هنر ارائه می دهند به سادگی می تواند به تلقی ای فاشیستی خلق شود . آنجا که این نحوه ی درک از شعر را بخواهیم وارد حیطه ی سیاست و اجتماع کنیم ( با توجه به اینکه دیگر با پیچش های خاص سخن شاعرانه طرف نیستیم ) آن موقع چه حیطه ای برای روایتهای دیگر از سیاست ، امر اجتماعی و ... که با خوانش ارجح همخوان نیستند را می شود مجاز دانست ؟ آیا نمی توان به سادگی تکثر را نابود کرد . همواره خوانشی ارجح است که تکثر را توجیه ناپذیر می کند . این الگوی آدرنویی از شعر و هنرامروز در حیطه ی تئوری عقل ارتباطی هابرماس تجلی یافته است که به عقیده ی من فرقی با الگوهای شدیدا استعماری ترهانتیگتونی ندارد . ما نباید دنبال یک خط ، روایت ، و الگوی بهتر باشیم بلکه اساسا باید تکثر را دامن بزنیم ، خوانش ها را بی نهایت کنیم . معانی را بارها واکاوی کرده ، نابود کرده ، و هر بار معنایی متفاوت بیابیم . اینگونه ما با سرخوشی پایان ناپذیر و عیش مدام متن روبه رو هستیم . با شعری که بی نهایت جلوه دارد .ما نه تنها با لذت تاویل که به قول کریستوا با اشتیاقمان برای معنا دادن به جهان روبه رو می شویم . به جهانی که چیزی جز کابوس برایمان به ارمغان نیاورده است معنا می دهیم، آن را قابل تحمل می کنیم . این مسئله تنها جنبه ای تئوریک ندارد و بسادگی می توان نمونه هایی از شعر مثلا " لوسی " وردزورث را مثال زد که بسادگی امکان دیالیکتیک درون / بیرون را نفی می کند ( مگر اینکه بخواهیم واقعیت را پاره پاره و متکثر و نام ناپذیر بدانیم چیزی که اصلا وجود ندارد !) :


I had no human fears


She seemed a thing that couldnot feel


The touch of earthly years


No mothion has she now no forces


She neither hears nor sees


Rolled round in earths diurnal course


With rock and stones and trees


در اینجا جفری هارتمن به خوبی نشان می دهد که وردزورث چگونه واقعیت را شالوده شکنی می کند و امکان هرگونه ارجاعی را از ما می گیرد . به عنوان مثال واژه ی diurnal course ( روزانه ) را می توان به دو بخش تقسیم کرد : diu( مردن ) و urn ( ظرف خاکستر مردگان ) در این فرض واژه ی course می تواند یادآور تلفظ قدیمی corpse ( جسد ) باشد . بند یکی مانده به آخر یادآور واژه ی grave ( گور ) است ، هر چند مطابقه ای در آن ندارد . این واژه به واسطه ی gravitation ( نیروی جاذبه ) تلقین می شود . واژه ای که در متن نیامده است و تنها از طریق حکم تفسیری خواننده خلق می شود . هم چنین اگر شما به جای واژه ی trees از واژه ی tears ( اشک ها ) استفاده کنید به خوبی شاهد خلق یک استعاره ی جاندار خواهید بود . fears و years و hears و tears . با کمی دقت می شود فهمید که هارتمن در متن مشهود الف متن مقلوب و پنهان ب را نشان می دهد . هرچند دلیلی بر القاء آن نیست اما دلیلی هم بر کنار گذاشتن آن نیست . تمام این قبیل مثالها بر اساس مفاهیمی چون نشانگی نامحدود امبرتو اکو یا دلالتهای ضمنی رولان بارت یا دال لغزنده ی لاکان و... قابل توجیه است . پس این نحو از نگرش به شعر نیز برخلاف آنچه مهرگان عزیز می پندارد منحصر به پست مدرنها نیست . ما حتی اگر مثل پست مدرنها ساختار زبان را منکر نشویم باز هم نمی توانیم ادعا کنیم که مثلا یک شعر را ( و در مقیاسی وسیعتر زبان) در دیالیکتیک اش با واقعیت باید شناخت . خود واقعیت را چگونه باید شناخت ؟ واقعیتی که شعر بدان ارجاع دارد جز از طریق خود شعر قابل یافتن نیست و بی نهایت واقعیت ( یا به عبارت بهتر معنا ) را می توان از شعر استنباط کرد یا به عبارت بهتر زبان . چون بسادگی باز هم به همان فرض بنیادینی که در ابتدای مقاله بدان اشاره کردم بر می گردیم : واقعیتی فراسوی زبان وجود ندارد یا به تعبیر نیچه ای باید گفت چیزی فراسوی زبان آوری ما وجود ندارد . بنا بر این من فکر می کنم دیالیکتیک روشی نابسنده در فهم شعر است .( البته خود این مسئله که اساسا روش برای شناخت قابل اعتماد است یا نه مسئله ای مجزا است و عمیقا مفصل که دیگر بدان نپرداختم . مخاطب فرهیخته می داند که اندیشمندانی که در زمینه ی هرمنوتیک مدرن اندیشیده اند ( گادامر و ریکور ) در مورد جایگاه روش در شناخت و نابسندگی آن خصوصا در حیطه ی فهم و تاویل ، نه در حوزه ی شناخت علمی ، مباحث عمیقی را مطرح ساخته اند . تجربیات اندیشمندانی که مثلا در حوزه ی حلقه ی کنستانس فعالیت کرده اند جای خودش را دارد . کسانی که اساسا پست مدرن نیستند )


در مورد اثر هنری مسئله عمیق تر است . اثر هنری اساسا ربطی به جهان واقعی ندارد . به یاد بیاوریم ویرجینیا ولف زمانی گفته بود که :" اثر هنری نسخه ی دوم جهان واقعی نیست ، از آن کثافت همان یک نسخه کافی است . " هنر سازنده ی جهانی است اساسا متفاوت با جهان واقعی . بنابراین ما نیازی به برقراری دیالیکتیک با جهان واقعی نداریم چون اساسا هنر قرار نیست به جهان واقعی ارجاع کند . در حقیقت هنر واقعیت را دگردیسی می کند . جهان هنری رقیبی برای جهان واقعی است . مثلا به تجربه ی نقاشی هلندی می شود نگاه کرد که بیشتر تضادها را نشان می دهد ، مرزها را مبهم می کند و طنین رنگها را به آنها بازمی گرداند و امکان می دهد درخشندگی ای پدیدآید که در آن چیزها بدرخشند و این برمی گردد به ابداع رنگدانه هایی که وقتی با رنگ روغن مخلوط می شون درخشندگی خیره کننده ای می یابند ، فعال می شوند و مانع می شوند که رنگها رقیق یا کدر شوند . نقاشی اکسپرسیونیستی که جسارت عمیقا بیشتری در برداشتن مرزهای طبیعی داشته است . تمام اینها نشان می دهد که ما با جهانی اساسا متفاوت از واقعیت طرفیم . وقتی شما مثلا اثری از ونگوک را می بینید به تنها چیزی که فکر نمی کنید آن منظره ای است که ونگوک نقاشی را از روی آن کشیده است ( اگر که از محیط بیرونی کشیده شده باشد ! آن الهام زمینی ای که به هنرمند می شود سرچشمه ی اصلی هر اثر هنری است : نبوغ مولف ) شما درون نقاشی ونگوک گم می شوید و سعی می کنید جهان ونگوک را بشناسید ، جهان دالی را و ... .


ضعف دیگر الگوی آدرنویی مهرگان همین جا خودش را نشان می دهد ( البته به صورت ضمنی قبل از این بدان اشاره شده است ) : حذف مخاطب . باید بجای الگوی اثر / واقغیت مثلا بتوان گفت : مخاطب / اثر( البته این را هم نه براساس الگوی دیالیکتیکی که به عنوان رانه های اثرگذاری که در فهم موثرند باید در نظر داشت) . آن دیالیکتیکی را که مهرگان می گوید را مخاطب باید به کار گیرد . از اینجاست که ما با جهان کشف ناشدنی مخاطبان روبه رو می شویم . این مسئله وقتی به ماهیت سوژه هایی که در مقام مخاطب قرار دارند توجه کنیم از این هم دشوارتر می گردد : سوژه هایی متکثر که اساسا رانه هایی متفاوت ( هرکدام به تنهایی ) و انگیزه ها و خواستهای متکثری دارد که شاید امکان قرائتی یکه ی هر فرد به تنهایی نیز نباشد . سوژه هایی که در افق های متعدد هستی شناسانه ، سیاسی ، تاریخی ، اجتماعی و ... قرار دارند و هر کدام از این متعدد افق ها نیز رانه های تاویلی خاص خود را دارند . در هنگام بررسی یک اثر هنری ، ادبی بیشترین تمرکز را نه در خود اثر که بر مخاطب آن باید کرد ( چه برسد به جهان واقعی ) مخاطبی که متن ادبی را به تعبیر بارت تبدیل به اثر می کند . مخاطب نسبت به خود متن و بافتهای تشکیل دهنده ی آن بارها پراهمیت تر است همانطور که ریکور یادآوری کرده است " رمان مدرن خواننده ای جدید آفریده است ، خواننده ای که پاسخ می دهد " تاکید بر موقعیت مخاطب و ساختار فهم و تاویل وتجربه ی تاویل و البته نسبت اینها با زمان شماری از امروزی ترین مباحث هرمنوتیک مدرن را شکل داده اند که اساسا الگوی پیشنهادی آدرنو از آن غافل است .


*** این مقاله در فصلنامه ی بهاری سینما و ادبیات به همین عنوان چاپ شده بود

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1387 - 19:04:59 ارسال از فرزانه شیدا(ف.شیدا)
 
منبع اولیه تازه های ادبی به مدیریت اقای م. مجتبی:

http://ccccc.blogfa.com/
 

لینک متن از انجمن فرهنگی هنری سایه:

http://saayeh.mihanblog.com/More-309.ASPX
 
سایت شعر نو:
http://www.shereno.com/index.php?op=artist