چند شعر از فرزانه شیدا(ف.شیدا- f sheida)

 

 غربت


 غربتی بیش نبود ...رفتن و دور شدن از وطنم
وکنون می بینم ....
که به صد خاطره پا بندم باز
و به آن خاک که با نم نم آب
بوی گلهای بهاری میداد
و به آن کوچه و پس کوچه شهر
که ز آوای منو ما پر بود
چشم چون می بندم
باز می بینم من
بازی و همهه ِ طفلان را
و صدای گرمی
که به آوا میگفت:
آی سبزی دارم...سبزی تازه باغ
و چه دوریم و غریب ..
زآنهمه همهمه ی "  شهر امی د"
و زآن  "  تهرانی "
که به آغوشی باز
همه را جا میـداد!
لیک در سردی غـربت حرفی ست
که مرا میخواند
سوی دلبستن و همراه شدن
با تو ای ایـرانی
وبدل میگوید:
هـرگـز از یاد مبــر
که تو از کشور شعر و ادبی
زاده کشور حافظ ســعدی
زاده نور و محبـت ...گـرمی
و مبادا که دلت زینهمه سردی غربت شکند
در دلـت خورشیدیست
که غروبی نپذیرد هـرگـز
عشــــق را یــاد آور
که ز آغاز تـولــــد با ما
سخنــی دیـگر داشــت
و مـداوم میگفـت:
تـو مبـادا که ز خاطـر ببـری
که تو روئیــده خاک وطنــی
زادهء نور و محبـت ...امیــد
زاده ء عشـق و حرارت...خورشیــد
و بخـود بایـد گفــت:
افتخــاریست بلنــد
خــوب بـودن چو یک ایــرانـی
"سبـز "چون سبــزی ایـــران ...گیــلان
پـاک چـون بـرف دمـاونـد ..."سفیــد"
"ســرخ" چون پـاکـی آن نوگـل سـرخ
این سه رنگی
که ترا سمبل ایـــران
بوده ست
پـرچـــم "مهــر " ..."محبــت" ... "امیــد"
مظــهر عشق و صداقت ...خـورشیــد 

 

  فرزانه شــیدا 1368 

 باغ زندگی
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان... دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده!
با سکوتی غمگین ...به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی...
بهر عصیان و قیام و بیداد!!!
"آسمان" ابری و تار ...بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ ...یاد گل در خاطر!!!
ملتهب از اندوه ...سینه را فرمان داد:
تو ببــار ای باران!!
ومن اینجا تنها... زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ؟! آن بهار رنگین؟!
به تماشای بهار آمد ه ام ...لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان... این خزانی خالیست!!!
گوید اما از مرگ..از همه بیرنگی
دل او بیرحم است ...جنس قلبش سنگی!!
ناگه از پشت سرم ...تک صدائی برخاست...
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست!!!
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد... پیکرش خسته و زار
گفت :آن تازه بهار ..رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست ..با بهار است خزان!!!
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس...وقت تنگی دارد!!!
غنچه ای چون کودک...بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند...باغ نه، یک رویاست!!!
زندگانی هم نیز...نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم... نیست گمتر ز قمار!
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده...لحظه ای در زاری!!!
باغ را ساده مبین..در درونش "هستی"ست
آنچه اینجا پیداست..."غفلتی" از مستی ست
از غرور منو تو ..مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت ...شکلی از "غفلت " بود
آمدی آندم که...باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست...دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد!!!
در قبال خود هم ...از بهاران غافل
او ندارد چون گل...غیر "مردن" حاصل!!!
خود همی میدانی آدمی"آه" و" دم" است
آه چون بیرون داد... بینی از دنیا رست!!!
باغ را الگو ساز ...هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی ...غرق مستی...در خواب؟!
باغ خود را بنگر ...گلشن دنیا را
تا که امروزت هست ...کو دگر تا فردا!!!
تو" کنون" بر پا خیز ...رسم بودن آموز
توش ی فردایت ...کار تو در امروز!!!  

 

   فرزانه شــیدا 1362  



 
پرواز 
 

در این ویرانه سامانی...که کس کس را نمیداند ...
دلم از درد میمرد ...تنم از غصه مینالد
مرا در کنج رویایم دگر تاب و توانی نیست...
دلم پرواز میخواهد... که رنگ تازه ای دارد
تو هم این قلب ویران را به کنج غصه ها منشان...
که مرغ سینه ما را سرای دیگری باید
مرا در آبی روحم هزاران بال پرواز است
بیا بگذار مرغ دل پر پرواز بگشاید

1381/2000 اردیبهشت ماه 


 

شمع دل 


روزو شب طی میشود ، این دیدگان مانده   براه
روزگارم  در   دم  ِ  دلواپسی  ...  تار  و  سیاه 

آسمانِ   سینه  ,   بارانی  ...  ولی   آتش    بدل
میکشم  خود را، دراین دنیا ،  ولی زار  و  تباه 

 

 

 گرچه  میسوزم, چو شمعی  در میان  عشقِ  تو
 

گر که سوزان ،آب داغی  گشته دل، سوزان ِتو
 

لیکن از این  سوختن ،   این آب کردن های  دل
 

همچنان  یک عاشقم ،   آن  عاشقِ  حیرا نِ  تو
 

گرچه هردم  شعله ای  دیگر زنم  بر  شمع  دل
 

  گر به  نزد هرکسی, از اشک ِ دل گشتم , خجل 

 

 گر  ندیدم    بعد  تو  ....   شادی  دنیا  را   دمّی
 

 بازهم  وامانده   پایم ...  مانده   اندر لای   و گِل 


 

بازهم  درمانده   ماندم ، بی تو با خود چُون کنم؟!
 

با  چه  تدبیر ی    ز دل  ... عشق  ترا  بیرون کنم
 

 لیکن   این  د  ل، درمیان ِ آتشی، آخ رمرا پرهیز داد
 

  گفت  ه میمرد  اگر ،  اندوهِ  او  ,   افزون    کنم!!! 
 

زین سبب ,  پا میکشم ,  افسرده  دل  , در  روزگار
 

میشوم   در عشقِ  تو...عاشق  دلی ,  مجنون و خوار
 

بازهم , دل ازتو   میگوید   ، به تو   , دلبسته است!!!
 

وای ازاین,   شیدا دلم  ، زین   سرنوشت ِ   نابکار!!! 


سروده ی  فرزانه شــیدا

  یکشنبه 23 دی ماه سال 1386   

 رنگ عشق  


 تمام زندگی رنگی ز عشق است
تمام    بودنم     سرشار     مهری
  نمیخواهم   بمیرم   در     جدائی
   نیازم    در   جهان جادو  وسحری
خداوندا   ببین    این    قلب  ما   را
شدم رسوای این مردم به شهری
   کنون   نام   مرا
  فــرزانه خوانند
  
  ولی  دیوانه ام !!!  شـــیدا  به دهری  !

 

 یکشنبه 17 دی1385

فرزانه شیدا(ف.شیدا- f sheida)

سایه  

 

برسنگ فرش زندگی سایه ام می بینم 
 

 بس گریزان از من
 

که بسی  غمگین است 
 

و بسی آزرده....
 

در هر آن پیچ گذر
 

چون دگر باره مرا نزدیک است
 

به من ِغمناکی 
 

که دگر بی دل و بس سرگردان
 

در ره گمشدگی  در راهم
 

سایه ام با من نیست
 

و اگر قدرت داشت از منو از همه کس دل می کند
 

و براهش میرفت چون ز دیوانگیم بیزار است
 

چون دگر راه منو سایه جداست
 

او ز من دلخوش نیست ، من ز خود ناراضی
 

نور عشق تو دگر با من نیست
 

و دلم باردگر سرگردان
 

در پی عشق تو  حیران شده است
 

و دگر گم کرده ست درب آن خانهء نورانی عشق
 

که بدل وحدت بودن میداد
 

که بدل شوق رسیدن  میداد
 

سایه ام با من نیست و بسی غمگین است
 

که چه بیدل برهی  در راهم
 

که در آن عشق مرا همره نیست
 

تا که ره پویدو با عشق تو راهی باشد
 

ره این رفتن را 
 

سایه ام با من نیست
  

سایه ام با من نیست 
 

فرزانه شیدا(ف.شیدا- f sheida)