برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکی پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پیچید ...سیب سرخی در آب
در دل حوض سفید همچنان میرقصید
عکس خورشید چه لغزنده بر آب ... در گذر بود کنارش ابری
من ولی غرقه به یک برگ سفید ... دیده بر دامن دفتر... بر جا
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سیاه ... منو این برگ سفید
منو دنیائی حرف بارش اشک مداوم بر آن
لحظه ای خیره به روز پائیز
روز پائیز به همراهی باد ....در شتابی جدی
در جدا کردن هر برگ پس از برگ دگر
گوئیا قصد سفر داشت که زود ... تا زمانی باقیست
فصل پائیزی خود را اینجا ....به هر آنکس که نگاهش میکرد
باز پس داده و اثبات کند ...که دگر پائیز است
و منو این دفتر من .... بی هرآن پائیزی
فصل در فصل ....همه بودن را ..
در هرآن برگ پس از برگ دگر
قصه گفتیم و کسی گوش نکرد
و کسی نیز ندید ....که جهان دل ما ...در کجا برفی بود
در کجا بارانی ...کی به پائیز رسید ....یا بهارانش را
در کجا سر میکرد ... چه زمان طی میکرد !!!
مرحبا بر دل هر فصل جهان
که اگر آمد و رفت لااقل در نگه مردم دهر
همه جا دیده شد و نقشی داشت
در دل یک یک افراد جهان
آه و افسوس بما که... بدون اثری آمده مانده و آخر رفتیم
ف.شیدا 1383 مهرماه
اسم وبلاگت برام جالب بود ولی نمی دونم چرا فکر می کنم به محتواش نمیاد!
موفق باشی!