چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

شعر /داستان همراه با شعر ی ازف.شیدا

 
 منبع: سایت: ازمرگ
 
هرگز از مرگ نهراسیده ام...
 
 

آخرین سواری

 

عمل مردن، مثل مفتی سواری کردن است

 

به مقصد شهری ناشناس،دیر وقت شب

 

جایی که هوا سرد است، و باران می بارد

 

و تو تنهایی، دوباره ناگهان‌، تمام لامپ های خیابان

 

خاموش می شوند، و همه چیز، تاریک می شود

 

آن قدر تاریک، که حتی  ساختمان ها،

 

وحشت می کنند،از همدیگر!!!

                                                                      

  ریچارد براتیگان

 ترجمه:علی رضا بهنام

 
 

پشت پنجره ایستاده بود و چشم به آسمان دوخته بود.

 

 یک قابلمهء بزرگ هم دستش گرفته بود.

 

 منتظر بود. یک ساعتی بود همینطور ایستاده بود

 

 و انتظار می کشید. پیش از اینکه به پشت پنجره بیاید خود را

 

 در آینه نگاه کرده بود.

 

چشمانش را سرمه کشیده بود و رژ گونه و رژ لبی ملایم

 

به صورت و لب خود زده بود.

 

پیراهن آبی دکلته اش را که سال گذشته برای سالگرد ازدواجشان

 

 

دوخته بود به تن کرده بود.

 

 بعد از آن بود که به پشت پنجره آمده بود

 

 و نگاهش را به خورشید و آسمان دوخته بود.

 

 از بخاری که از تنفسش بر شیشه می نشست،

 

می فهمید که هوا سرد است.

 

 پس از ساعتی آسمان آفتابی، ناگهان سیاه شد.

 

 سیاهی ، آسمان را مانند آسمان شب تاریک کرد.

 

 رعد و برق های پر نور و غرانی در آسمان رخ داد

 

 و بارانی سیل آسا آغاز شد. لبخندی شاد بر لبانش نقش بست.

 

 به سرعت به حیاط  رفت و با آن لباس آبی دکلته

 

 زیر باران ایستاد. قابلمهء بزرگی که در دست داشت

 

 زیر باران گذاشت تا از آب باران پر شود.

 

 قابلمه که پر شد، آن را به سختی بلند کرد و به خانه بازگشت.

 

به حمام رفت و درست در وسط حمام ایستاد

 

. ابتدا با کاسهء کوچکی که در حمام بود آب باران

 

را بر سرش ریخت و بعد که قابلهء پر از آب کمی سبک شد،

 

آب آن را یک باره بر سر خود ریخت.

 

 آب باران در آن سرما چنان سرد بود که تمام تنش شروع

 

 به لرزیدن کرد. سرمه از چشمانش بر روی صورت

 

غلتید و چهره اش به سیاهی گرایید.

 

لبهای و گونه هایش از شدت سرما سیاه شدند

 

 و دیگر اثری از رژگونه و رژ لب ملایم به جا نماند.

 

همانجا وسط حمام نشست .

 

 زانوانش را بغل کرد و سرش را در زنوانش پنهان کرد.

 

 

نفهمید چه مدت به این وضع بود که با صدای

 

 در سر از پا برداشت.

 

 مرد به خانه بازگشته بود. زن را که با لباس خیس و لبها

 

 و صورت سیاه شده نشسته بر کف حمام دید،

 

 همهء آنچه در دست داشت بر روی میز ریخت

 

 و به سمت زن دوید.

 

 زن لبخندی مهربان تحویل مرد داد و گفت"

 

می دانی، دیشب باز خوابش را دیدم.

 

 گفت صبح آسمان سیاه می شود و بارانی سیل آسا

 

بر زمین می بارد.

 

اگر می خواهی درمان شوی و از این صداهای کودکی

 

 

 که دائم در گوشت فریاد می زنند خلاص شوی

 

باید با آب این باران خود را تطهیر کنی.

 

گفت بعد از این تطهیر همه چیز رو به راه می شود

 

 و کودکی در بطنت به جنب و جوش خواهد خاست.

 

 می دانی همین حالا تکانهای کودک را حس می کنم

 

". مرد به نرمی و مهربانی بوسیدش،

 

در آغوشش کشید و از جا بلندش کرد.

 

 لباس آبی را که او را چون فرشته ها کرده بود

 

 از تنش درآورد و او را به کنار بخاری برد.

 

 تنش را با حوله خشک کرد و صورت سیاه شده اش

 

 را به نرمی با پنبه ای پاک کرد.

 

 بر زمین نشاندش و برایش رختخوابی انداخت

 

و او را در رختخواب خواباند.

 

 بوسه ای بر چشمانش و بر لبش زد و

 

 گفت" آرام بخواب عزیز دلم. تو تطهیر شده ای.

 

 تو را خداوندگار هزاران بار تطهیر کرده است

 

 فرشتهء من. چه می کنی با خودت آخر؟"

 

زن به آرامی چشمانش را بست و همینطور که مرد نوازشش

 

 می کرد به خواب رفت.

 

مرد از جای برخاست. از پشت پنجره به آسمان که از صب

 

 

ح حتی لکه ای ابر به خود ندیده بود، نگاهی انداخت.

 

 به حمام رفت، دوش آب سرد را که احتمالا ساعتها باز بود

 

 بست و لب وان حمام نشست و آرام اشک ریخت.

 

 به قلم :کتایون(پندار) 
 
 
* بــبار ای آســـــمان *
 
بــبار ای آســـــمان بـرحـال زارم
 
که دیــگر طاقــت غـــم را  ندارم
 
ببار اشک غــمین بر چهرو رویم
 
که با تو قـصه ء‌  دل را  بـــگویم
 
نـوازش کن  مرا ای ابر غــمگین
 
غـــمی دارم بـدل پردرد وسـنگین
 
دلـی دارم زغم  درخـون  نشــسته
 
دلـی کز غـصه ها دیگر شکــسته
 
چه ســان گویم زدرد ورنــج دنـیا
 
دگــر   قـــلبم  نــدارد   تاب  آنــرا
 
دلـــم  دیگر نــدارد شـــوق  بـودن
 
دمـــادم   شـــعر تنــــهائی سـرودن
 
نمیخواهم دگر د ر این ســیه دشــت
 
که عمرم درغم هرروزه  بگذشــت
 
بنــام زنـــدگی ســوزم  بــهر غـــم
 
دلــم گـــردد مــکان رنــج   عالـــم
 
نمی خــواهم به جــای خـــنده لـــب
 
بســـوزم   دم بــدم   در آتـــش تـب
 
نمی خـــواهم به اشـــک  دیـدگانــم
 
به حــسرتها دراین دنـــیا  بـــمانــم
 
ز اوج زنـــدگی  درقـــعر ظـــلمت
 
فـــروافـــتادم ومُــــردم  ز غــربت
 
 کـــسی بــرایـــن  دل   از  پافتــــاده
 
 جــوابـــی از ســـرمــــهری   نــداده
 
کـــسی فـــریـاد ء دل را  ناشــــنیده
 
کـــسی  انــدوه  قـــلبــم  را نــدیـــده
 
کســـی دراوج این غــــمهای  بســیار
 
نشــد با سیــنه ء غـــمدیده  غـــمخوار
 
تــرا امـــشب کنــم با ســینه  همــــراز
 
منــم با اشــک  تــو هــمراه ودمــــساز
 
بــبار ای   آســمان   بر حـــال  زارم
 
که دیـــگر   طاقـــت   غـــم را ندارم
 
زغـــم  مُــردم   مرا امـشب تو دریاب
 
 لــب دنـــیا  زخــونم   گشـــته ســیراب
 
ببار  ای آســـــمان   گـــریانــم  امــشب
 
ز  درد   ســـینه ام   حــــیرانم   امـــشب
 
مــن آن ابـــرم که مــی بــارد به  زاری
 
تــو  فــردا  تــکّه ابــــری  هـــم  نداری
 
تـــو فـــردا   آســـمان  ‌ء شـــاد   نــوری
 
مــن  امــا مــانده ام    در رنـــج ودوری
 
بــــبار امــــشب   تو برایـــن حــال زارم
 
که مـــن هــرشـــب زدرد وغــصه ،بارم
 
بـــبار اشـــک غـــمین بر چـــهر ورویــم
 
کــه  با  تـــو قـــصه ء ‌دل  را  بــگویــــم
 
ببار ای  آســـمان برحــال  زارم
 
ببار ای آســـمان برحــــال زارم
 
ســروده ء فــرزانه شـــیدا
 
۱۳۶۱ شنبه ۲۵ دیماه
 
نظرات 1 + ارسال نظر
روزهای عاشقی شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ http://َAppa66.blogfa.com

سلام جالب بود به ما سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد