احساس
اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد
اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست
در آینه چو خود را دید
چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت
اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود
که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان
او اما اسیر احساس بود و غمگین !!!!
و دل بازیگر نقشی باور ندارم اینرا
که دلشکستگی را
دل بود که احساس کرد
ذهن باور کرد و چشم گریست
آندم که دل گفت : بمان ...مرو
ذهن گفت : برو گر برو غمگین نخواهی شد
و رفتی و دریافتی که غمگین تری
آندم دل بود که گفت : غمگینم
نمیدانم شاید باید شاعر بود
یا در احسـاس آزاده..... تا فرمان دل
اما میدانم آنجا که ذهن ....... فرمان دهد
احسـاس زنـدانی ست
و زندانی٫ در همه جا زندانی ست
چه در اسارت عقل....... چه در میان دیواری
من این میدانم ...... که با دل از ورای دیوار
از مرز آسمان ا ز لابلای ابـر
و حتی ار آتش خورشید ...... میتوان گذشت
آنگاه که عقل میگوید ترا
راه گذری از دیوار نیست
به خورشید نمی توان نزدیک شد
بی پرو بال نمی توان پریــد!
اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز
اسیــراحسـاسـم!!!
که مرا همه جا بـرد
گریانـم کـرد.. خنـدانم کـرد... ایــمانم داد
مهـر خـداونـد را بر من بخشیـد
خـوارم کـرد..... بلنــدم کـرد
هـر چـه بود.... هـرگز ازا حســاسـم
نرنجیــدم
هـرگـز بر او نخنـدیدم
و هـرگـز از او.... جــدا نگـردیـدم
چــرا کـه خــدایـم را .... بــر مــن بخشیــد
کـه بیـــش از تمـامـی..... آنان کـه بایــد یـارم بـــود!
تهیه وتنظیم: اشعار فـرزانه شــیدا
.شیواااااماهیچ www.mahich.blogfa.com