چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

شعر چگونه ساخته می شود / ولادیمیر مایاکوفسکی

 
منبع اولیه: تازه ای ادبی
 
 
 
متن از سایت:
 
 
 
شعر چگونه ساخته می شود / ولادیمیر مایاکوفسکی
 

مترجمان: امیر هوشنگ افتخارى راد / محمد قائدی
 
احساس می کنم باید درباره این موضوع بنویسم.
 
در بحث های مختلف ادبی و در گفت و گو با اعضای
 
جوان کارگاه های نویسندگی و در مواجهه با منتقدین، اغلب فرصتی
 
برای دست داده است که خدمت عروض قدیمی برسم اگر چه نتوانستم
 
 آن را از ریشه بکنم.
 
 
البته شعر قدیمی و در عین حال معصوم به سختی
 
 قابل لمس بوده است.
 
این نوع شعر زمانی شکل گرفت که شاعران آپولونی و
 
 دو آتشه عهد عتیق برای فرار از هنر نو، پشت بناها و آثار تاریخی
 
 پناه گرفتند
 
و اما با کله پا کردن و نابود ساختن این بناها است که توانسته ایم
 
 اشعار عظیمی را از دریچه ای تازه به روی خواننده بگشاییم.
 

بچه ها و جوانان در مدارس ادبی پی این هستند که کنجکاوانه
 
 از درون این اسب کاغذی سر در آورند.
 
 
بعد از فعالیت فرمالیست ها، درون این اسبها و فیل های کاغذیی
 
 قابل دیدن شد.
 
 اگر این اسب ها به زانو در آمدند ـ با عرض تاسف! ما نباید با
 
 شعر قدیم یکی به دو کنیم. آخر این ها کتاب درسی ما هستند.
 
 
نفرت همیشگی و ریشه دار ما نسبت به هنرنشناسان، به خاطر دید
 
 سانتی مانتالیستی آن ها در شعر است و هم چنین نفرت ما متوجه کسانی
 
 است که همه شکوه شعر قدیم را در عشق به سبک انژین (onegin)
 
 به تاتیانا (tatyana) خلاصه می کنند (یعنی هم آوازی روح ها)
 
 و کسانی که شاعران را (آن طور که در مدارس درس می دهند)
 
 فهمیدند
 
 و یا آن هایی که وزن و قافیه در گوششان جا خوش می کنند.
 
 ما از این رقص بزن و بکوب بدوی متنفریم چرا که با رنگ و بوی
 
هیجانات جنسی و با اعتقاد به این که تنها شعر ازلی و ابدی با
 
احتجاجات از گزند در امان می ماند،
 
حرفه سخت و جدی شاعری را مخدوش می کنند.
 
آن ها تنها شیوه تولید شعر را این می دانند که در جست و جوی
 
 وحی و الهام باید به آسمان چشم دوخت تا روح ملکوتی شعر به
 
 هیات کبوتر یا طاووس و یا شتر مرغی بر سر طاس شان فرود بیاید.
 
این آقایان به راحتی دستشان رو می شود.
 
 بیایید عشق تاتیانا و یا سطری از شعر پوشکین را با دفترچه
 
 قوانین ازدواج مقایسه کنید و یا شعر «عینک دلزده» پوشکین را
 
برای معدن چیان دانتز (donets) بخوانید
 
 یا در مراسم جشن ماه مه، سطرهای اول شعر پوشکین
 
از کتاب (Eugene Onegin) را از بر بخوانید.
 
 
بعد از این که دست به این تجربه زدید {آن وقت خواهید دید}
 
 که شاعر جوان امروز که در تب و تاب انقلاب در حال سوختن است
 
به سختی به راه و روش عهد عتیق صنعت شعری دل می بندد.
 
در این باره خروار خروار گفته و نوشته شده است.
 
همیشه جماعت تالارهای شعرخوانی با شور و هیجان طرف ما
 
را می گرفتند.
 
 اما بعد از این که سرو صداها می خوابید، شک و دودلی در جماعت
 
 راه پیدا می کرد.
 
«شما همیشه تخریب می کنید و چیزی جای آن آباد نمی کنید.
 
 درست است که متون درسی قدیمی به درد نمی خورند اما کتاب های تازه
 
 و نو کجایند؟ قواعد عروضی خودتان را برای ما هم بگویید.
 
 به ما کتاب درسی بدهید.»
 
این واقعیت که عروض قدیم ۱۵۰۰ سال قدمت داشته است و شعر
 
 ما تنها سی سال سن دارد، کسی را از میدان به در نمی کند.
 
 
شما می خواهید که شعر بنویسید و می خواهید بدانید که قواعد این
 
 کار چگونه است.
 
چطور یک قصه شعر مطابق قواعد شنگلی نوشته می شود
 
در حالی که کاملا قافیه دارد و مطابق ارکان عروض 
 
(iambies and trochaics) تقطیع می شود
 
 و باز هم به عنوان شعر به حساب نمی آید؟
 
شما حق دارید که از شاعر بخواهید رمز و راز کارش را
 
با خود به گور نبرد.
 
من می خواهم به عنوان کسی که عملا در شعر دست دارد بنویسم
 
 و نه کسی که صرفا قواعد شعری می نویسد هر چند این مقاله ها
 
علمی نیست.
 
 درباره شعر خود می نویسم. از مشاهداتم به این نتیجه رسیدم که کار من
 
 ماهیتا کمی با کار شاعران حرفه ای دیگر متفاوت است.
 
باردیگر باید تاکید کنم. نمی خواهم قواعدی بگویم قواعدی وجود ندارد.
 
 به کسی می گویند شاعر که خود این قواعد شعری را خلق کند. 
 
برای صدمین بار باید مثال همیشگی و قدیمی خودم را بازگو کنم.
 
 به کسی می گویند ریاضی دان که چیزی تازه به دانش و قواعد ریاضی
 
 اضافه می کند. اولین کسی که «دو به علاوه دو مساوی چهار»
 
 را ابداع کرد، ریاضی دان بزرگی بود حتی اگر او با کنار هم گذاشتن دو
 
 ته سیگار در کنار دو ته سیگار دیگر به این حقیقت دست یافته باشد.
 
هیچ کدام از مقلدان او ریاضی دان نبودند حتی اگر چیزهای بزرگی،
 
بگیرند، قطار را با هم جمع بسته باشند. از طرف دیگر، لزومی ندارد
 
 که آمار بازدیدهای قطار را به جامعه ریاضی ارائه دهیم
 
 و پافشاری کنیم
 
 که آن خط به خط با هندسه لباچوفسکی ارزیابی شود. این کار تنها
 
باعث گیجی کمیته برنامه ریزی و سردرگمی ریاضی دانان می شود
 
 و ارزیابی ها را به بن بست می کشاند.
 
خواهند گفت که من بدعت گذارم و به هر حال این روشن است.
 
اما اصلا این طور نیست.
 
هشتاد درصدد چرندیات قافیه دار به آسانی چاپ می شوند
 
چرا که سردبیران یا هیچ درکی از شعر ندارند
 
 و یا اصلا نمی فهمند شعر درباره چیست؟
 
 سردبیران تنها می توانند بگویند «خوشم می آید»
 
 یا «خوشم نمی آید» در حالی که فراموش کرده اند
 
ذوق و سلیقه نباید هردمبیل باشد بلکه باید پرداخت شود.
 
 قریب به اتفاق سردبیرانی که می شناسم، غرولند می کنند
 
 که نمی دانند چگونه دست نوشت شعرها را رد کنند
 
و نمی داند در این شرایط چه بگویند.
 
در حالی که سردبیران چیز فهم باید این طوری با شاعران
 
 برخورد کنند؛
 
 اشعار شما حرف ندارد چون که وزن و قافیه آن ها مو به مو با
 
 راهنمای شعرو شاعری نوشته برودوسکی (شنگلی، گرچ و یا غیره)
 
می خوانند و قوافی شعر شما مطابق فرهنگ جامع ارکان عروض
 
 روسی نوشته آبراموف هستند. !!!
 
 به این خاطر که اکنون شعر به دردخوری در دست ندارم،
 
 باعث خوشوقتی من است که شعرهای شما را با بالاترین
 
 حق التحریر یعنی سه روبل برای هر صفحه و سه نسخه دریافتی
 چاپ کنم.
 
 
شاعر هیچ راهی ندارد یا باید نوشتن را رها کند و یا شعر را به عنوان
 
 یک حرفه که به جان کندن نیاز دارد، نگاه کند.
 
 در هر حال، شاعر در مقابل گزارشگر نباید باد به غبغب بیاندازد،
 
گزارشگری که برای یک خبر روزانه دستمزدی برابر سه روبل
 
می گیرد اما این گزارشگر خودش را به آب و آتش می زند حال
 
 آنکه شاعر ما با زیر و رو کردن کتاب ها خودش را به زحمت
 
 می اندازد.
 
 اگر شعر می خواهد مترقی و درجه اول باشد، اگر می خواهد در آینده
 
 پر و بال بگیرد، ما باید دیوار بین شعر و دردهای بشری را از میان
 
برداریم وآن را به عنوان یک کار تزئینی نگاه نکنیم.
 
 
شرط اول: قاعده سازی هدف غایی شعر نیست در غیر این صورت شاعر
 
 خودش را تا حد یک آدم ملا لغتی تنزل داده است.
 
 آدمی که برای چیزهای خیالی و غیر ضروری قاعده       
 
 می سازد فی المثل چقدر بی معنی است که وقتی آدم سوار
 
دوچرخه است و با حداکثر سرعت می راند،
 
قاعده ای برای شمارش ستارگان دست و پا کند.
 
 
زندگی، شرایطی را که قاعده و فرمول لازم دارد خود خلق می کند.
 
مبارزه طبقاتی    شیوه ها و اهداف قواعد را تعیین می کند.
 
 
مثلا انقلاب، اصطلاحات توده های میلیونی را به خیابان کشاند
 
 و زبان عوام حومه نشین را به مرکز شهر سرازیر کرد و همچنین
 
 عز و جزهای روشنفکران را قلع و قمع کرد؛ روشنفکرانی که با
 
عباراتی بی خاصیت که زمانی در کافه لغو زبان آنها بود.
 
پس زبان تازه ای به وجود آمد. حالا چطور آن را شاعرانه اش کنیم؟
 
 قواعد کهنه با کلماتی نظیر «اختر» و «اخگر» که متعلق به دوره های
 
 گذشته بودند، امروزه بی مصرف هستند.
 
 چطور گفتار عوام به شعر در می آید؟
 
و چطور شعر از دل گفتار عوام بیرون می آید؟
 
آیا می توان تحت لوای عروض، از انقلاب چشم بپوشانیم.
 
نه!
 
چه افتضاحی می شود که زور بزنیم تا غرش انقلاب را
 
 در چهار بیت رباعی جا بدهیم و زیر لب آن را زمزمه کنیم.
 
نه!
 
پایه زبان تازه و نویی به کار گرفت تا همه حق و حقوق شهروندی
 
 را دربر داشته باشد.  
 
نعره به جای چهچهه، طپانچه به جایی کمانچه.
 
همگام با انقلاب به پیش! (بلوک)
 
برای رژه، همگی به صف!
 
(مایاکوفسکی)
 
 
اما این کافی نیست که مثال هایی از شعر نو بازگو کنیم
 
 یا قواعدی به کار بگیریم که با استفاده از آن، قدرت کلمات توده های
 
 انقلابی را به حرکت در آورد.
 
 این قدرت باید حسابی، سبک سنگین شود تا این که به بیشترین
 
حد ممکن به درد طبقه هر کس بخورد.
 
کافی نیست بگوییم «دشمن را به پا! با احتیاط به پیش» (بلوک)
 
 بلکه باید دشمن را جز به جز وصف کنیم یا لااقل شکلی قابل قبول
 
 از آن نشان دهیم که به چه شباهت دارد.
 
کافی نیست که فقط صف آرایی کنید و رژه بروید.
 
مشق نظامی باید طبق اصول جنگ خیابانی باشد.
 
 یعنی باید تلگراف، بانک و اسلحه خانه را مصادره کنیم
 
و در زمان شورش به دست کارگران بسپاریم.
 
ای بورژوای لعنتی!
 
تا می توانی بخور!
 
و نفس های آخرت را بکش!
 
(مایاکوفسکی)
 
 
شعر کلاسیک به زحمت چنین چیزهایی را شعر موجه می داند.
 
 در سال ۱۸۲۰، گرچ (Grech) هیچ چیز درباره قواعد چاستشکی 
 
(Chastushlki) به گوشش نخورده بود.
 
 حتی اگر هم چیزی درباره آن ها می دانست، شاید با همان ژست آن ها
 
 را نادیده می گرفت که منظومه های مردم پسند را نپذیرفت
 
«این منظومه ها نه موزن اند و نه مقطعی». 
 
اما هنوز برای این منظومه ها در خیابان های سن پترزبورگ
 
سر و دست می شکستند.
 
منتقدین از سر شکم سیری به دنبال قواعد این منظومه ها هستند.
 
در ساخت شعر، نوآوری یک ضرورت است. ضمیر ما به کلمات
 
و ترکیبات کلامی همان طور که از خاطر شاعر می گذرد،
 
باید پرداخت شود.
 
اگر زبان کهنه و اسقاطی هم در شعر به کار رفته باشد،
 
 می بایست وزن با مصالح نویی به کار گرفته شود.
 
 این آلیاژ به دست آمده در برابر آزمایش مقاومت خواهد کرد
 
 که مقاومتش بستگی به کیفیت و کمیت مصالح به کار رفته در آن دارد.
 
 
البته نوآوری، به معنای بیان همه حقایق نو نیست. عروض، شعر آزاد،
 
 جناس لفظی و هم آوایی قرار نیست که هفت روز هفته ابداع شوند.
 
 بلکه شاعر می تواند این فنون را توسعه دهد و به کار گیرد.
 
«دو دو تا، چهار تا» به خودی خود وجود ندارد و نمی تواند
 
وجود داشته باشد.باید آن را در عمل به کار گرفت (قواعد کاربردی).
 
 باید آن را به عنوان حقیقت فراموش نشدنی در نظر گرفت
 
(بیشتر قواعد) باید اعتبارش را تحت شرایط عملی و متفاوت نشان داد
 
 (نمونه، محتوا، مضمون)
 
 از اینجا روشن می شود که
 
 شعر صرفا برای توصیف و انعکاس واقعیت نیست
 
اگر چه این کار ضروری است اما باید در حد کار یک دبیر
 
جلسه در یک نشست بزرگ به حساب آید.
 
و نمی تواند چیزی بیش از این باشد: «موافق ـ تصویب شد!»
 
 
این تراژدی هواداران است. آن ها ۵ سال بعد و خیلی دیر از ماجرا
 
 خبردار می شوند یعنی زمانی که دیگران کارها را انجام داده اند.
 
شعر ذاتا بی طرف نیست.
 
 
به نظر من، وقتی شاعر می گوید:
 
 «تنهای تنها بر جاده های مه آلود من رهسپارم»
 
به این معنی است که دختران ترغیب شوند تا با شاعر به قدم زنی بروند.
 
 هر چه باشد تو خودت این تنهایی را خواستی.
 
 اما چطور می شد اگر شعری با همین قوت در
 
 ترغیب مردم به همکاری نوشته شود.
 
 
کتاب های قدیمی متون و صنایع شعری به مفهوم دقیق کلمه اصلا
 
 راهنمای شعری نبودند بلکه صرفا به شیوه های تاریخی آثار شعری
 
 می پرداختند که کاری مرسوم بود.
 
عنوان درست این کتاب ها چگونه نوشتن نیست بلکه
 
 «چگونه می نوشتند» است. با شما روراست باشم.
 
هیچ چیز درباره ارکان عروضی سرم نمی شود.
 
 نمی توانستم در این مورد الف را از ب تشخیص دهم
 
 و حالا هم خیال ندارم که یاد بگیرم.
 
 نه به خاطر این که مشکل است بلکه در سراسر کارهایم،
 
به عنوان یک شاعر هیچ وقت فرصت نداشتم که خودم
 
 را با این چیزها به دردسر بیاندازم.
 
 اگر این ارکان در شعرم آمده، اتفاقی بوده است چون که این ها
 
 خیلی در دست و بال مردم هستند.
 
خیلی وقت ها سعی کردم که از آن ها سر در بیاورم، فوت و فن شان
 
 را یاد گرفتم اما باز دوباره فراموش کردم.
 
 در کمتر از ۳ درصد آثارم این قواعد مورد استفاده قرار گرفتند
 
 در حالی که آنها ۹۰ درصد کتاب های درسی شعر را اشغال کرده اند.
 
در ابتدای کار هر شاعری، تعدادکمی قواعد کلی در ساخت و ساز شعر
 
 به کار می رود. حتی این قواعد خیلی مرسوم اند. همان طور که
 
در شطرنج حرکت های اول، معمول و متعارف اند.
 
اما بعد از این حرکت ها به فکر می افتید که چگونه حمله کنید.
 
حتی بهترین حرکتی که به فکرشما رسیده است در بازی بعد تکرار نخواهد شد.
 
 یک حرکت ناگهانی، چرت را از سر رقیب شما پاره می کند.
 

دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶
 
 
شعر،جامعه شناسی ومطالعات فرهنگی

نام کامل او "ولادیمیر لادیمیروویچ
 
 مایاکوفسکی" است.شاعری روس تبار که در
 
 ایران نیز اغلب دانشجویان علاقمند به ادبیات
 
 او را میشناسند.

"کاشیگر " با اینکه به قول خودش ترجمه
 
اشعار مایاکوفسکی سخت است اما این کار را
 
 انجام داده است،در کتاب زنگی و کار که
 
توسط وی ترجمه شده است می خوانیم:

مایاکوفسکی روز 14 آوریل 1930 با شلیک
 
گلوله ای به قلب خود به زندگی اش پایان داد.

در نامه ای که کنار او پیدا شد چنین نوشته بود:

برای همه...می میرم.هیچکس مقصر نیست و
 
شایعات الکی راه نیندازید.اینجانب مرحوم از
 
شایعه بدم می آید.

     مامان ،خواهرانم،رفقایم مرا ببخشید. این
 
روش خوبی نیست(و به هیچ کس آن را توصیه
 
نمی کنم)ولی من چاره ی دیگری نداشتم.
.
.
.
همانطور که می گویند

"پرونده بسته شد

    و قایق عشق

                      بر صخره ی زندگی روزمره
شکست

با زندگی بی حساب شدم

بی جهت

دردها را

فاجعه ها را

دوره نکنید

             ویا آزارها را.

شاد باشید.
                                  (و.م.)


قسمتی از یک شعر دیگر او:


...کفر گفته ام


همه جا فریاد کشیده ام


                         "خدا نیست"

 

و خدا


از ژرفناهایی پر آتش


او را زاد


او
            که کوه به دیدنش


رنگ می بازد،می لرزد


و فرمانم داد:


دوست خواهی داشت.


خدا شاد است


در گودال زیر آسمان


مرد خسته


         دگر باروحشی


می میرد


به خود می گوید خدا


"حال باید هنوز انتظار بکشی ولادیمیر"...

 

 نوشته شده در  سه شنبه 10 آبان1384توسط مبینا بنی اسدی 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
----------------------------------------------------------
 
 
لطفا باین سایت سر بزنید
 
یکی بگه چرا هیچکس توی ایران نیست بداد اینها برسه
 
 کجاست حس انسانیت وانسان دوستی  ؟؟؟!!!
 
اونهم در کشوری که هوار همه در ادعای همه چیز بالاست
 
خوب اینجا وقتشه فقط نشون بدید انسانید .همین!
 
بیش از این کسی ازشما چیزی نمیخواد
 
فقط یه جو انسانیت فقط یه جو!!!
 
!!!!
 

دوشعر از فــرزانه شــیدا

                                                              

                                               ا گــرررررررررر.....

 

اگر من من بودم در کوچه های زندگی

اگر تو تو بودی در خیابانهای گذر

 هیچگاه زندگی اینگونه دلتنگ  نبود

و هر گز گذر فصلها اینچنین

 بی رنگ نمیشد

 

 از : ف.شیدا

http://fsheidaaa.persianblog.ir/ 

سلام

گاهی تو کوچه پس کوچه های زندگی گم میشیم

گاهی نمیدونیم اصلا اینهمه راه که اومدیم درست بوده یا بکل در کوچه های

غریب بیخودی سرگردون شدیم

گاهی با خودمون یهو میگیم : میدونستم اول کجا داشتم میرفتم اما آیا واقعا

اینراه که الان دارم میرم همونیه که در شروع تصمیم داشتم برم

اینجا همون منطقه سرگردونیه که نمیدونی میخوای بازم کوچه

رو ادامه بدی

یا اینکه میخوای همه راهو برگردی یا  اصلا   از اول تو دنبال

 جاده  می گشتی

اما کوچه ها هیچوقت به جاده نرسید !

حالا منی که هزار کوچه رو دیدم هزار جاده رو طی کردم

وهزار بار ایستادم

نگاهی به پشت سر انداختم وباز راهی شدم میخوام 

 ٬دمی با توووو٬  

 بگم:

هیچوقت اگر همه کوچه و جاده رو رفتی  

 و دیدی دیگه بر گشتی نیست

بخودت شک نکن  چون همینقدر که بخودت 

 کمترین سر زنشی رو کردی

مطمئن باش عامل سرزنش های بیشتری میشه

 و شایدم هرگز خودتو برای

خطاهات نبخشی و باعث غم خوردن وناراضی بودن از خودت میشه

ودلیلی برای:

 افسرده گی روحی 

همیشه غمناک بودن

از دست دادن اعتماد بنفس

رفتن به کنج انزوا

و همه اینا باهم یعنی : خودکشی عاطفی وروحی و درونی اما به شکلی

آهسته و نامعلوم که هیچکسی جر درون خودت ازش خبر نداره و گاهیم

خودتو  هم از اعتراف به این مرگ تدریجی

حتی بخودت در نگاه به آینه

طفره میری

اما یه چیز همیشه یادت باشه

تو باندازه جائی که خدا بهت روی زمین داده

حق زنده بودن ونفس کشیدن وشاد بودن داری

حق دوست داشتن و دوست داشته شدن

حقی کاملا انسانی و طبیعی

تو حق داری به عنوان انسان آزادی که

خدا بهش زندگی داده

دور خودت یه خط قرمز بکشی

وبه  همه و همه  غریبه و آشنا بگی

این مرز منه و کسی اجازه دخول بدرون این خط رو نداره

این حق طبیعی هر انسانیه

که لذت تجربه و نقشه کشیدن رو برای زندگیش

بعهده بگیره و خودش اگه لازم شد حتی به طریقه خودش

تجربه هارو تجربه کنه 

 حتی شده سرش به سنگ بخوره بخوره

 اما اصلا درست نیست که

حق تجربه کردن هم ازش سلب بشه

چراکه انسان از تجربه هاش درس میگیره .

 اینکه من مداوم بشنوم تجربه پدر مادر پدر بزرگ مادر بزرگ

دوست وآشنا رو  (که بقولی موهاشون تو آسیاب سفید نشده)

واقعا میتونه تجربه شخصی زندگی من باشه یا من دارم

یه کتاب قصه جمع میکنم باسم زندگی خودم از تجربه دیگران؟!

پس خودم چی؟!

من خودم بارها اینجا و در سایتم نوشتم :

سخنان بزرگان ومشاهیر جهان رو بخونید یاد بگیرید

اما اینو باید اضافه کنم

خانوم آقا ازش تو زندگی استفاده هم بکنید

تجربه هم بکنید

 چرا که منو شما فقط یه کتاب سیار نیستیم که

مداوم اندوخته های همه بزرگترا رو جمع کنیم وسری به تائید

به همه بزرگترا تکون بدیم که بعله احترام شما واجب

 حرف روی حرف بزرگتر زدن خطاست

دل بزرگتر رو شکستن گناهه

و باهمه اینا یه وقت متوجه میشیم

درسته اونا هرگز بدمارو نمیخواستن

اما اونا اونچه رو که خودشون دوست داشتن

زندگی کنن چون نتونستن رو بچه هاشون دارن پیاده میکنن

در واقع زندگی مارو اونا بجای ما  زندگی میکنن:

پسرم دخترم درس بخون برو دانشگاه برا خودت کسی بشو!!!

هیچکدوم اینا گفتنش خطا نیست

علت گفتنش هم جز برای این نیست

که خواهان خوشبختی عزیز خود هستند

اما....اما بسیاری از :( گوش کن ببین چی دارم بهت میگم ها)

بیشتر اوقات یه تهدید یا یه کلام آخره

تا یه نصیحت

تایه دلسوزی تا یه بفکر آینده آدم بودن!!!

آخ گفتم دلسوزی

خوب شد گفتم چون دلسوزی خصوصا در میون ما ایرانی ها

بیشتر معنی دل طرف رو سوزوندن

از رو دلسوزی

زخمشو باز کردن

از رو دلسوزی طعنه زدن هستش

 میدونی چرا؟؟؟

چون دلیلش رو هم بهت توضیح میده :

اینارو بروت نیآوردم عزیزم که فکر کنی

دارم طعنه میزنم  یا نمک رو زخمت می پاشم یا متلک میگم ها

همش عزیزم بخاطر این بود که بدونی دلم بهت میسوزه اخه

تو چرا باید اینجوری این روزگارت باشه

میتونستی خیلی بهتر از این زندگی کنی!!!

آره میتونست اگه این زخم زبونها نبود

اگه دقیقا این دلسوزیها نبود

که بیشتر دل رو میسوزنونه که هیچ

جکر آدمم کباب میکنه

حالا آخر حرفم یه کلام اینه

یاد بگیر خودت فکر کنی

یادبگیر خودت تجربه کنی

یادبگیر و حتما فراموش نکن:

***یک انسان باشی یک انسان با وجدان***

اونوقت اگه کوهم روی سرت خراب بشه

میتونی سرت رو بالا بگیری وبگی

من از خودم از خدام از وجدانم شرمنده نیستم

و اونچه در توانم بود برای بهتر شدن زندگیم انجام دادم

دیگران هرچی دوست دارن بزار فکر کنن

یادت باشه در زندگی تو خشنودی ورضایت تو

مهمه

نه راضی بودن همه عالم از تو

پس یاد بگیر برای خودت زندگی کنی

 بجای خودش هم برای دیگران  سودمند باشی

نه وسیله شادی همه در عزای به غم نشستن خودت!!!

اینم نصیحت نبود هرچی دلت میخواد اسمشو بزار

اما همیشه وقتی به حرفی عمل کن که

درون وفکر خودتم باهاش موافق باشه

 

  ف.شیدا

                             http://www.fsheida.blogsky.com/    

 

 

تهیه و تنظیم اشعار : ف . شیدا...شیواااااماهیچ  
 

 

 

 

 

کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش

 

کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش

 

پر          پروازم    تو        بودی

 

اگه    بال    و   پری    داشتم

 

کاش  میشد    با    تو    بمونم

 

ترو        تنها       نمی  ذاشتم

 

دل میخواست تو   او ج   پرواز

 

برسه   به      آشیونم       آخه

 

 قلب   من        نمی  خواست

 

که       بدون       تو       بمونم

 

ولی     من    راهی    نداشتم

 

راه    ما    از    هم     جدا   بود

 

اگه    غیر     ازین    می کردم

 

بخدا     فقط        خطا       بود

 

منو      باور       کن       عزیزم

 

بجز    این      راهی    نداشتم

 

رفتم     اما        بخدا         من

 

دلمو      پیشت         گذاشتم

 

می دونم       باور         نداری

 

میگی      یاری      بیوفا    بود

 

اما      باور           کن    عزیزم

 

سرنوشت     ما    جدا      بود

 

پر      گرفتم            عاشقونه

 

پر    کشیدم     تا     تو     ابرا

 

اما    دیدم       که      دل   من

 

حتی    اونجا       مونده    تنها

 

بعد     ازین    تنها     می مونم

 

اینو    من     خودم   می دونم

 

اما      می خوام   که   بدونی

 

پای    عشق      تو  می مونم

 

 

 

 

تهیه و تنظیم اشعار : ف . شیدا...شیواااااماهیچ www.mahich.blogfa.com