سروده ای از شاعر گرانقدر مهدی اخوان ثالث
سگ ها و گرگ ها :
هواسرد است و برف آهسته می بارد
زابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ،مثقال
فرستد پوشش فرسنگ فرسنک
سرود کلبه بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان برپرده های برف ها باد
روان بر بال های باد باران
درون کلبه بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگ ها :
- زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد- مانند گرگان – باد زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
کنارمطبخ ارباب آنجا
برآن خاک اره های نرم خفتن ،
چه لذت بخش و مطبوع است ،و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
-وزآن ته مانده های سفره خوردن
- وگر آن هم نباشد استخوانی
- چه عمر راحتی ،دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
-ولی شلاق !...این دیگر بلایست
-بلی اما تحمل کرد باید
درست است
این که الحق دردناکست
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
گه سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این –
محبت را غنیمت می شماریم
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ ها :
- زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمگین است
کشد –مانند سگ ها – باد زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است .
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ،سرمای پرسوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
-نه ما را گوشه گرم کنامی
شکاف کوهساری ،سرپناهی
- نه حتی جنگلی کوچک که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
-دو دشمن در کمین ماست دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون سرما ،درون این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
- و ...اینک سومین دشمن که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین بی رحم ...بی رحم
...نه پای رفتن و نی جای برگشت ..
-بنوش ای برف گلگون شو بر افروز
که این خون خون ما بی خانمانهاست
که این خون گرگان گرسنه ست
که این خون خون فرزندان صحراست
-درین سرما ،گرسنه ،زخم خورده
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ،آزادیم ،آزاد
مهدی اخوان ثالث
مدتها پیش خاطره ای از اخوان برای نشریه اینترنتی
«ادبیات وفرهنگ» فرستادم که در شماره 43 اسفند 1382 منتشر شد
و حالا در اینجا می آورم:
*« -... من خوابیده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسین مى آید- نیامده بود.
ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود
(روز سه شنبه بود بیست و پنجم بهمن). هنوز خیلى مانده بود تا صبح من بشود.
خوابیده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب.
دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد
بیدارم کرد.
مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود،
میم آزاد که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن.
و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است.
که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود،
اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب
بتواند نومید بازش گرداند.
این غم بسیار سنگین تر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل
بتواند کرد.
ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر
چون تنها ش
د و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى
و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند.
مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود.
راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست
که خیلى بیازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزیده و کمى قوز
کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى
و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد.
سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم.
بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و
دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد،
و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد.
با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
- آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد،
مى جوشید و مى گفت:
- لباس بپوش برویم بیرون.
جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت
و چشم مى مالیدم که گفتم:
- این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
- ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
- ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست.
خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى
براى خود ساخته بود.
- نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
- حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم.
آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم،
چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این
یارى بى نیاز هم نبود. سنگینک، تکیه پناهش بر من، مى آمد.
به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ
قدم بر مى داشت.
و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
- آخر باید زودتر برویم.
- آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
اصلاح نمى خواهد بکنى.
من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود.
توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان
و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین
که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
- گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده،
با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست.
و مى دانست که من - گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى
- گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا
فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت.
و من حتى گاهى به شکر - مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها
و شایدهاى او را مى شناختم.
- نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
من که سر و صداى سماور را در آورده بودم،
و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
- عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف.
با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست.
از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو،
داشتم درست مى کردم.
- نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند.
مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
- مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى.
تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
- بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند
و نه بشنود.
- عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
- همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید.
پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود،
او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود،
و از سنگینى سندان وار آن پتک بود - آویزان به دلش -
که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود.
حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت.
مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید
اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم،
شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت
عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
- آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
- همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش.
به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
- لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش
هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود
به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و
هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود.
البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد.
افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه
را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى،
درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...،
اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر
فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى- شوم، وحشتناک،
یتیم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود،
اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و
از خشمى که بر زمین وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید
با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
- محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست،
بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست
مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
- گفتم که حالش خیلى خطرناک است.
شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند
دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
- الآن کجاست؟
- پزشکى قانونى.
- آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم
محمود جان.
- بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
- بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم.
و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم.
زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم
و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود
آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه
و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و
زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش
مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا،
زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار
و با تولدى دیگر.
این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز،
این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان ...
* حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ .
مهدى اخوان ثالث (م. امید). ص. ١٠٤ تا ١٠٨
فروغ فرخزاد
Forough's handwriting
احمد شاملو
نیما سوشیج:
استاد شهریار
فرزانه شیدا:
انتظار
شب گذشته شتابان بر رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نیامدی که دل من در اختیار من آری
وگرنه تا به سحر در اختیار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بیقرار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفایی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
بکوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهریار تو بودم
سالهای ناکامی(1320-1308)
استاد شهریار
شعرهای شیون فومنی
شیون فومنی ( میر احمد فخرایی نژاد ) در سال 1325 ه . ش در فومن به دنیا آمد .
از سال 1347 تا 1376 به شغل معلمی در مازندران
و مدیریت و تدریس در یکی از دبستانهای فولادمحله ساری
اشتغال داشت . شیون در سال 1376 بازنشسته شد
و در شهریور سال 1377 پس از یک دوره بیماری مزمن کلیوی و عمل پیوند کلیه
در یکی از بیمارستانهای تهران دیده از جهان فرو بست .
آرامگاه او را به وصیت خودش در بقعه سلیماندارآب رشت
درجوار سردار بزرگ جنگل ، میرزا کوچک خان به خاک سپردند.
از مجموعه های ایشان: گیل اوخان ـ یک آسمان ستاره ـ پیش پای برگ ـ
ازتو برای تو ـ رودخانه در بهار ـکوچه باغ حرف
( که بعد از مرگش توسط فرزندش به چاپ رسید) .
1
سفر ترا به سلامت , مرا به من بسپار
مرا به لحظه بدرود خویشتن بسپار
غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز
به داغـگاه دلـم حـسرت سـخن بـسپار
مرا که دورترین شاخه ام بهاران را
به خاک فاجعه ,عریان و بی کفن بسپار
سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ!
به ذهن نارس این عصر دلـشکن بــسپار
شبانه کوچ کن از سـرزمــین لالائی
مـرا به خـوابگـه سـرد یاسمن بـسپار
چو عطر پونه به دامان آسمان آویز
مرا به غربت پهناور دمن بـسپار
دل مرا که پر از نوحه ی پریشانی ست
به قـمریان جــدا مـانده از چـمن بسـپار
به کوچه های تهی مانده از ستاره ام , هر شام
دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار
ز خط خاطره ام بگذر , ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت مرا بمن بسپار
2
با همــه آییـنگی,بــی نفسم کـرده اند
رخ به رخ طوطیـان در قفـسم کرده انـد
نـام و نشـانم بـهـل هیــچ نه آبـم نه گل
در گــذر اهـل دل هیچ کسم کرده انــد
دشت من آتش دم است,آه من از آدم است
تا بچرد شعله ام خار و خسم کرده انـد
تا بشکستی درست سخت نیارم به سست
در سر راه نخست دسترسم کرده انــد
گاه,گمــان آفرین گاه حضور یقیــن
گاه نه آنم نــه ایـن بوالهوسم کرده اند
ساده تراز نرگسم آه به سوسن قسم
تا به معما رسم پیش و پسم کرده اند
بی مدد دم زدن زنــده شود جـان من
هم به سزای سخن بی نفسم کرده اند
ای همه گلدسته ها,فیض دعــای شما
خود به دو دست دعا ملتمسم کرده اند
3
آنچه اخوان همه در پرده دری می کوشند
قمریان را چه شد این پرده زما می پوشند ؟
گشت این کوچه پر از شیطنت دلبرکان
ازچه بر شاخه ، قناری بچه گان نخروشند ؟
ترزبانان سخن را چه خبر افتاده است ؟
که به هنگامه ی شکر شکنی خاموشند
خانه اش باد خراب آنکه به صحرا نگذاشت
می کشان از قدح لاله شرابی نوشند
جو شش عاطفه آنجاست که در سایه ی تاک
بر لب جوی ، دوسر مست ، به یکدل جوشند
هوشیاری تو از تنگی چشم ساقی است
ورنه دیریست زیادت طلبان مدهوشند
شیون از دولت می ، بی خبر از دردسریم
تاکجا پند حکیمانه ی ما بنیوشند.
4
به لب نیامده هر ناله درگلویم مرد
نگفته راز دلی شوق گفتگویم مرد
من آن پرنده ی خاموش فصل اندوهم
که در سرآنچه بودهای هویم مرد
کجاست گریه سبز نوازش ابری
که پونه پونهی صحرای آرزویم مرد
مرا به بازی پروانه ها چه می خوانی ؟
به سینه کودک قلب بهانه جویم مرد
چراغ سوخته ام بر مزار لاله ی دشت
که در غبار ره باد کور سویم مرد
تو در فضای من از مرگ من مشو دلگیر
که نازدانه ی مهر تو پیش رویم مرد
نی شکسته نیزارحسرتم شیون
به لب نیامده هر ناله در گلویم مرد
می توانید برای خواندن دیگر آثار شیون فومنی به این آدرس بروید
اشــعاری از: فــرزانـه شیــدا:
دلم میخواست
آسمان ... گسترده ای آبی و پُر پرواز
تو گوئی.... خانه من بود
و یا ...مأنوس این دل... یا که روح من
دل من آسمان میخواست
!!!
دلم میخواست...
گذارم ...سر بروی... سینه اش... یکدم
و راهی گردد این دل... همره ابری...
به آن شبهای بارانی
و همدل باشم و ... همراه...
به نورء زرد ء خورشیدی
دلم میخواست... سفر... با باد ....میکردم
و یا همره شوم
آن ابر باران را.... به شهری دور
دلم میخواست ... شود دریا همان آینهء رویم
و یارم... آن پرنده ...در دم پرواز
دلم میخواست...
شوم همصحبت خورشید وماه و آسمان
... چندی...
!!!
ستاره ...در ستاره.... یار من ..باشد
در آن... شبهائی مهتابی
دلم میخواست...
طبیعت را.. سخاوت بوده باشم ...
همچو آن آبی زیبائی
که در شب بوسه ء شبنم به گل میداد
وحتی تشنگی را میزدود از سبزی دنیا
...به بارانی
!!!
دلم میخواست..
خودم آن آسمان باشم..
در آن گسترده آبی بس آزاد ...
رها باشد
...دلم ..روحم.. دمی... چندی
چوآن... بی انتهای... بیکران را
روح ء غمگینم ....طلب میکرد
ومیخواهم ببخشم.... روح خود را
...لیک ....صد افسوس....
که دنیایم فقط ....خاکیست ..
مدور ... درهمان محدودهء مرز و زمینی
...با رسوم خاکی و غمناک....
من آخرنیستم....
از سرزمین خاک
!!!
و شاید....و شاید...
اینهمه فریاد...
فقط ... از قلب خواهانی ست
که روحش..
آسمان میجوید و ...آرامشی... چندی
.... !!!
ولی افسوس
دمی حتی دلش...
روی زمین خوش نیست
!!!
... مرا بر این زمین و خاک
فقط یک قطعه کوچک....
میان خاک خواهد بود
برای مردن ء جسمم .....
ودیگر هیچ
من اما آسمان را زندگی کردم...
به هرروزی ...
من اما آسمان را زندگی کردم ...
به هرروزی
فرزانه شیدا/ف.شیدا
1385-فروردین
اشــعاری از فــرزانـه شیــدا
در میان قطره ها
در شوری اشک
در خیسی ورق
در ناتوانی قلم بر نمناکی کاغذ
در بیصدائی محض
قلبی آب میشود
آنگاه که عشق
چون نسیم از پنجره ره میگشاید
و همنفس باد میگردد
دیگر برای سرودن بهانه ای نیست
از حرف تهی
از اشک سرشارم
ف.شیدا/فرزانه شیدا
دوشنبه ۲۷فروردین۱۳۸۶
farzaneh sheida