چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

یکروز از زندگی


 دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است،  

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،  

داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،  

خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، 

 خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست 

 و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و  

جنجال از دست دادی،  

تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته 

 است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم  

یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید،  

اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای 

 انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم،  

نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ نمیدانم !بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید  

و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند 

 بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به  

دست نیاورد، شرکتی را تاسیس نکرد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی  

را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند،  

سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز  

آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و 

 عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی  

که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن 

 می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید عمر فردایمان وجود دارد!؟ 

 

اگرکوسه ها آدم بودند به قلم: ( برتولت برشت )

  

 ( برتولت برشت )

اگرکوسه ها آدم بودند

 

 

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
 

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
 

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
 

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
 

همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
 

مواظب بود ند که همیشه پر آب باشد
 

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
 

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
 

گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
 

چون که
 

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
 

برای ماهی ها مدرسه میساختند
 

وبه آنها یاد میدادند
 

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
 

درس اصلی ماهیها اخلاق بود
 

به آنها می قبولاندند
 

که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
 

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
 

به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
 

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
 

آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست میایید
 

اگر کوسه ها آدم بودند
 

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
 

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
 

ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میاوردند  

 

که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
 

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند
 

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
 

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
 

در انجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
 

که به ماهیها می آ موخت :
 

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"

به قلم :( برتولت برشت ) 

 

Bertolt Brecht 

 

 

ماخذ سایت شعرنو  

 

ارسالی آقای مویسات

 

www.shereno.com