چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

چای دم کرده

شعر و ادبیات -شاعرانه ها -متنوع از همه جا از همه چیز

آیامن تشنه هستم شیداراخوانده اید؟به قلم آقای سید محمد آتشی و ف ش

 
 
 
 
 
چند سوال تکراری، بسیاردرکلاس های شعروادبیات
 
 از من پرسیده می شود،آن سوالات بیشترپیرامون این مساله است که؛
 
چه بنویسیم؟...سوژه نداریم؟...ومهمترچه قالبی راانتخاب کنیم؟
 
نه تنهاافرادمبتدی بلکه حرفه ای ترهاهم چنین سوالاتی می پرسند!
 
گاه حتا دربرخوردباشاعران معاصرنیزدیده ام که می گویند؛
 
 به پایان رسیده ایم...!سوژه نداریم !!
 
 
جواب من به دوستان چه مبتدی ،چه حرفه ای ،
 
همیشه روشن بوده است،به دوروبرخودنگاهی بیندازید!
 
پرازسوژه های تازه است!یاکمی درجامعه قدم بزنید،
 
خودبه خودموضوعات بکرذهن شماراانباشته می کند
 
.نگاه دقیق یعنی آن چیزی که
 
محمد غزالی
 
 
 درکتاب کیمیای سعادت ازآن باعنوان "نظر"
 
 
نام می برد،کلیدحل این موضوع است.
 
 
به نظرم قالب اصلا مهم نیست!چراکه اگرکلام شایسته وبایسته
 
وارزش بیان داشته باشد،قالب رادرخودهضم می کندمطلب
 
 "من تشنه هستم" ازفرزانه شیدا،
 
این خصوصیت رادارد.
 
فکرکنم نمونه خوبی باشد برای افرادی که همیشه
 
در مورد سوژه وقالب ،سوال دارند.افرادی که همیشه
 
دچارنحوودستورزبان خود نیز هستند!
 
بله...سادگی وصمیمیت همیشه ودرهمه جا،
 
حتا درنوشتن هم کارایی دارند.
 
سادگی بیان درمن تشنه هستم مرابه یادشعرهای منثور
 
بعضی ازشاعران مطرح فرانسوی ،می اندازد.
 
سرعت وایجاز درچنین مطالبی به یک اصراراخلاقی
 
 منتهی می شود که بسیارمحسوس اند.
 
استعاره وتصویرنیزدر چنین آثاری باعث برقرارشدن
 
 تناظر،روابط شگفت آوروپیوند های نامنتظر
 
 ووحدت بین آنها می شود.
 
 
به قلم آقای سید محمد آتشی
 
 
 
 
کلامی چند بر  نقد  ایشان ، به قلم فرزانه شیدا:
  
 
با تشکر از آقای آتشی وتوجه ایشان به نوشته:
 
من تشنه هستم.
 
 در باب  نوشته ایشان خاطره ای به ذهنم رسید که
 
گفتن آن خالی از لطف نخواهد بود
 
خاطرم هست خواهر زاده ام
 
در کنارم نشسته بود ومن نگاهی
 
 بر گلدان کنار اتاق در خانه مادرم انداختم
 
وقلم ودفترچه یادا شتی را که مدام همراه خود دارم
 
ومعمولادر حالت نشسته بروی پای  خود میگذارم
 
را گشوده وشعری کوتاه و مختصر نوشتم
 
مضمون شعر این بود:
 
نگاه مکن بر باغچه های خالی از گل...
 
بنگر که پروانه ها چگونه گل را
 
پیدا خواهند کرد!
 
تو نیز در مسیر رفتن های خویش
 
 بی لبخند گذر مکن
 
تا تو نیز شادی عابران در گذر باشی !
 
 
۲۳ مرداد ماه ۱۳۸۲ (تهران*)
....
 
به خواهش او نوشته را برای او هم خواندم 
 
بسادگی پرسید
 
  چطور انقدر راحت شعر میگی
 
اونم با نگاه به یه گلدون تااینجا ها فکرت میره
 
لازم به ذکر است که اوهم ترانه سرای جوان وبا ذوقی ست
 
 که با گیتار خود سروده هایش را آهنگی می سازد ومیخواند
 
سوال کردم : تو چه جوری شعر میگی؟؟!!
 
خندید وگفت :خودش میاد (شعر*)!!!
 
پرسیدم خوب در چه حالی خودش میاد؟!
 
گفت بیشتر وقتی دلم حرف زدن میخواد ودلم گرفته
 
در پاسخ گفتم :آها همین!
 
 
اما یه چیز رو نادیده گرفتی واون اینه که: شعر توی هوا 
 
 
 پر میزنه...  نوشتن ، توی هر گوشه زندگی جاریه!
 
 
مثلا تو اگه داری از خیابونی رد میشی
 
 
به درختی کنار جوی آب برمیخوری که سنگی در کنارشه
 
 
واززیر همون سنگ
 
 
 گل بنفش ظریف کوچیکی با شهامت وجسارت تمام
 
 
 خودشو بیرون کشیده  اونموقع  تو بیاد شعر نمی افتی
 
 
که بیای  بگی:
 
 
 
‌‌ جسارتم را به  زندگی اینگونه
 
 
‌‌ ثابت خواهم نمود که چون گلی،‌
 
 
 با ساقه ای نازک نیز اگر باشم
 
 
‌‌‌ از دل سنگ به بیرون سر کشم وبگویم: هستم ‌
 
 
 با تمامی زیبائی بودن...
 
 
 در  باعچه خاکی وخالی تنهائی...
 
 
اما هستم وبودنم را به رخ خواهم کشید
 
 
با تمامی جسارت خویش!
 
 
 * ف.شـیدا
 
 
 
 
شعر یعنی همین!  نوشتن یعنی همین!
 
 یعنی توی دیدن یه برگ ،خودت رو به مقایسه بشینی
 
 تو ی دیدن یه قطره آب ، از آسمونی که
 
 تیکه ای ابرِ درگذر.... فقط دوسه تائی
 
 قطره میندازه  و رد میشه
 
 تا درکجای آسمونِ ِ خدا با بقیه ابرها
 
پیوند بخوره
 
 و بارونی رو به سرزمین سبز عشق
 
 از زیباترین آبی خدا
 
به مردم به سرزمین بدنیا به جوُونه به رویش
 
 هدیه کنه
 
نوشتن یعنی این ! یعنی من خودم ، طبیعت باشم
 
گل باشم برگ باشم حتی جائی خار باشم
 
 
 اما اینکه اینو چه جوری میبینم چه جوری تعبیر میکنم
 
 چه جوری نثر وشعر میکنم مهمه‌!!
 
 یادت باشه
 
 دنیا پراز شعرای گفتنی ، پر از قصه پروانه هاست
 
پر از بودن شقایقا  وحتی رویش گل یخ تو دل سرما
 
 تو میتونی همه اینا باشی
 
 از دیدگاه یه انسان زنده،‌ فقط بنویس
 
هرچی رو که ذهنت بهت سرمشق میده،  فقط بنویس!!!
 
واین یعنی من هستم!
 
حتی اگه این نوشته برای همیشه توی دفتر خودت هم بمونه
 
اما باز بنویس!
 
 
با تقدیم احترام :
 
 فــرزانه شــیدا
 
http://fsheida.blogfa.com/

چرا ما ایرانیان یه دو دانگ صدا و یه ته قریحه شعر سرودنی را داریم

چرا ما ایرانیان یه دو دانگ صدا و یه ته قریحه شعر سرودنی را داریم؟ - 2موضوع:ادبی و هنری
منبع: سایت شعر نو
 
 
چرا ما ایرانیان  یه دو دانگ صدا و یه ته قریحه شعر سرودنی را داریم؟  -  2 در گفتار قبل گفتم : هیچ انسانی بر روی این کره خاکی نمی تواند شاعر شود مگر آنکه اول داستان پردازی فوق العاده باشد . می خواهم فصل دوم گفتارم را با بحث پیرامون این مطلب آغاز کنم.
شعر نماد موزون ، ظریف و لطیف یک اندیشه است . اندیشه ای که بر اساس ذهن خلاق نویسنده آن ابتد ا نوشته شده و سپس قالب می گیرد . به جمله زیر توجه کنید .
خودم هم نمی دونم چرا ، اما حس میکنم که بغض گلوم رو گرفته و دلم میخواد آخرین حرفام رو بزنم .
این جمله آغازو ابتدای یک ماجرا و داستانه . اما همین جمله ساده توان آن را داره تا با اندکی ظرافت و لطفات بیشتر بدل به مطلع یک قطعه شعر بشه چه جوری ؟ به این ترتیب.
نمی دانم چرا؟
اما گرفته
بغض مجرای گلویم را
و میخواهم بگویم
واپسین حرفم .
این نمونه را انتخاب کردم چون شعری بدون قافیه ، اما دارای وزن و ضرب آهنگی خوب است و آن دسته از دوستان که وحشت فراوان از درست یا غلط بودن ردیف و قافیه اشعارشان دارند . در صورت دقت در آن میتوانند ، مشاهده کنند این قطعه بدون افتادن به ورطه انتخاب درست یا غلط قافیه و ردیف حسی روشن و دلنشین را به مخاطب منتقل می سازد.
و همچنین ایشان با رعایت برخی موارد قادرند به همین روش ، افکار و اندیشه های خود را ابتدا در قالب یک داستان کوتاه منظم نموده وسپس به شکلی کاملا ساده آن را موزون دلنشین نمایند ، که این اولین گام در راه سرودن اشعاری قوی و زیباست. و نهایتا با تمرین ممارست و مطالعه و تعمق در اصول و قواعد مربوطه به شعر آهسته ، آهسته و آرام به دنیای وسیع و گسترده شعر قدم بگذارند.
خودم من گاهی شده بدون طرح یک داستان اولیه و بدون داشتن یک افق روشن اقدام بسرودن شعری نمایم. اما عموما یا کار در خوری نشده و یا اصلا به جایی نرسیده است.
زمانی را بیاد دارم که طرفداران متعصب شعر کلاسیک به طعنه می گفتند . برای گفتن شعر نو کافیست مطلبی را نوشته کناره های آن نوشته را با تیغ ببرید ، بخش به جا مانده همان شعر نو است.
که البته چنین نبوده است و چنین هم نخواهد بود. شعر نو نیز همانند شعر کلاسیک ظرافت ها و دقایقی دارد که آن را از متون منثور، متمایز میسازد که البته من اکنون در پی تشریح این تمایزات و نسبت ها نیستم.
یک بار دیگر یاد آوری می کنم که : شعر نماد موزون ، ظریف و لطیف یک اندیشه است . اندیشه ای که بر اساس ذهن خلاق نویسنده آن ابتد ا نوشته شده و سپس قالب می گیرد .
میخواهم این مطلب را از طریق ریاضی و روش برهان خلف بررسی نمایم. برای اینکار لازم است قطعه شعری را به نثر برگردانیم تا ببینیم این خصیصه درآن وجود دارد یا خیر؟ برای آنکه بحث طولانی نگردد به یک دوبیتی از بابا طاهراشاره میکنم.
عزیزا کاسه چشمم سرایت میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشیند خار مژگانم به پـــایت
برگردان این دوبیتی را اینگون میتوان به نثر بیان نمود . که شاعر به عزیزی پیام می فرستد که کاسه چشم من خانه توست و فاصله دو چشمم قدم گاه توست . تنها نگرانیم آن است که زمانی که تو پای بر دیده من می گذاری خار مزگانم پای تو را بیازارد .
شاعر به زیبایی تمام و در کمال ظرافت و لطافت جمله معروف " قدم تو روی دو چشم من " را با بکار بستن ردیف و قافیه و با وزنی دلنشین به شعر مستحکم و پر ارزش بدل نموده است .
حال شما میتوانید این کار، یعنی از برهان خلف یا بقول امروزی تر ها از مهندسی معکوس استفاده نموده و ببینید آیا اشعار شما از یک پیکره و موضوع واحد بهره برده است. یا خیر.
البته داشتن ایده ، داستان و یا اندیشه برای سرودن یک قطعه شعر زیبا لازم است ، اما کافی نیست. آشنایی با رمز و رازهای زبان از یکسو و معانی متفاوت و حتی گاهی متناقض کلمات آن زبان ، از سوی دیگر، عامل موثری در شکل گرفتن یک قطعه شعر زیباست. تمثیل های بکار رفته در قطعات زیر را بیابید چندین بار مرور کنید.

 منوچهری دامغانی
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است / باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است / گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است / کاندر چمنو باغ نه گل ماند و نه گلنار

 سعدی شیرازی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد / داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم / تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد / از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت / اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران
چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت / باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران
 -عبدالرزاق لاهیجی
بینم چو وفا، ز بی وفائی ترسم / در روز وصال، از جدائی ترسم
مردم همه از روز جدائی ترسند / جز من که ز روز آشنائی ترسم

پیروز و شاد کام باشید تا بعد
صلاح الدین احمد لواسانی - هندی
بیست و هفتم اردیبهشت ماه
یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت



این مطلب ادامه دارد .

نوشته شده در جمعه 27 اردیبهشت 1387 - 13:22:59 ارسال از صلاح الدین احمد لواسانی